با کاروان عشق؛ قسمت سیزدهم
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت و گفت که من ماموریت دارم تا شما را نزد ابن زیاد ببرم، امام قبول نکرد و گفت ما به مدینه برمی گردیم اما حر مانع شد و گفت شما مسیری غیر از کوفه و مدینه را در پیش گیرید تا من نامه ای به این زیاد بفرستم و کسب تکلیف کنم...
كاروان در بيابانهاى خشك و بى آب، به پيش مى رود. اينجا نه درختى هست و نه آبى!
اكنون به سرزمين «بَيْضه» مى رسيم. كاروان در محاصره هزار جنگ جو است. خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود.
امام دستور مى دهد كه همين جا منزل كنيم. خيمه ها بر پا مى شود و سپاه حُرّ هم كه به دنبال ما مى آيند همين جا منزل مى كنند. آنها تا صبح نگهبانى مى دهند و مواظب اين كاروان هستند.
آخر اين سفر تا كجا ادامه خواهد داشت؟ سفرى به مقصدى نامعلوم!...
روز ديگرى پيش رو است. گويى آن قدر بايد برويم تا از ابن زياد خبرى برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه رسان ابن زياد نيامد؟ همه چشم انتظارند و لحظهها به سختى مى گذرد.
امام كه هدفش هدايت انسان ها است، به سپاه كوفه رو مى كند و مى فرمايد:
اى مردم! پيامبر فرموده است: «اگر اميرى حرام خدا را حلال كند و پيمان خدا را بشكند و مردم سكوت كنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا مى كند» و امروز يزيد از راه بندگى خدا خارج شده است. مگر شما مرا دعوت نكرديد و نامه برايم ننوشتيد تا به شهر شما بيايم؟ مگر شما قول نداده بوديد كه در مقابل دشمن مرا تنها نگذاريد؟ اكنون چه شده كه خود، دشمن من شده ايد؟ من حسين، پسر پيامبر شما هستم.
سكوت تمام لشكر را فرا گرفته و سرها در گريبان است. سكوت است و هواى گرم بيابان! امام به سخن خود ادامه مى دهد: «اگر شما پيمان خود را با من مى شكنيد، كار تازهاى نكرده ايد، چرا كه پيمان خود را با پدر و برادرم نيز شكسته ايد.»
باز سكوت است و سكوت. امام رو به ياران خود مى كند و دستور حركت مى دهد. هيچكس نمى داند اين كاروان به كجا مى رود.
امروز دوشنبه بيست و هشتم ذى الحجّه است. كاروان تا پاسى از عصر به حركت خود ادامه مى دهد. بيابان است و زوزه باد گرم. آن دورترها درختان خرمايى سر به فلك كشيده، نمايان مى شوند. حتماً آب هم هست.
به حركت خود ادامه مى دهيم و به «عُذَيْب» مى رسيم. اين جا چه آب گوارايى دارد. آب شيرين و درختانى با صفا!
خيمهها برپا مى شود. لشكريان حُرّ نيز كنار ما منزل مى كنند. صداى شيهه اسب مى آيد. چهار اسب سوار به سوى ما مى آيند.
امام حسين عليه السلام باخبر مى شود و از خيمه بيرون مى آيد. كمى آن طرفتر، حُرّ رياحى هم از خيمه اش بيرون مى آيد و گمان مى كند كه نامه اى از طرف ابن زياد آمده است و از اين خوشحال است كه از سرگردانى رها مى شود.
- شما از كجا آمده ايد و اينجا چه مى خواهيد؟
- ما از كوفه آمدهايم تا امام حسين عليه السلام را يارى كنيم.
حُرّ تعجّب مى كند. مگر همه راه ها بسته نيست، مگر سربازان ابنزياد تمام مسيرها را كنترل نمى كنند. آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشكنند و خود را به اين جا برسانند. اين صداى حُرّ است كه در فضا مى پيچد: «دستگيرشان كنيد.»
امام حسين عليه السلام پيش مى رود و به حُرّ مى فرمايد: «اجازه نمى دهم تا ياران مرا دستگير كنى. من از آنها دفاع مى كنم. مگر قرار بر اين نبود كه ميان من و تو جنگ نباشد. اين چهار نفر نيز از من هستند. پس هر چه سريع تر آنها را رها كن وگرنه آماده جنگ باش». حُرّ دستور مى دهد تا آنها را رها كنند.
اشك شوق بر چشم آنها مى نشيند. خدمت امام سلام مىكنند و جواب مى شنوند.
آنها خود را معرفى مىكنند:
- طِرِمّاح، نافعبنهلال، مُجَمَّعبنعبد اللَّه، عَمْروبنخالد.
امام خطاب به آنها مىفرمايد:
- از كوفه برايم بگوييد!
- به بزرگان كوفه پول هاى زيادى داده اند تا مردم را نسبت به يزيد علاقه مند سازند و اكنون آنها به خاطر مال دنيا با شما دشمن شده اند.
- آيا از قَيس هم خبرى داريد؟
- همان قَيس كه نامه شما را براى اهل كوفه آورد؟
- آرى، از او چه خبر؟
- او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن زياد شد. نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براى ابن زياد فاش شود. او را دستگير كردند و نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به او گفته بود: «يا نامها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش على را ناسزا بگو».
او پيشنهاد دوم را قبول مى كند. ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداى بلند فرياد زد: «اى مردم كوفه! امام حسين عليه السلام، به سوى شما مى آيد، اكنون برخيزيد و او را يارى كنيد كه او منتظر يارى شماست». بلافاصله پس از آن ابن زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند.
امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مى ريزد و مى فرمايد: «خدايا! قَيس را در بهشت مهمان كن.»...