داستانی از نور1- دختری سه ساله
شاید خیلی از مامان ها به خاطر داشته باشند تذکراتی که درباره ی داستان های مربوط به ائمه (ع) می باشد و ویژگی هایی که باید داشته باشه تا برای بچه ها اون داستان تعریف بشه !
گفتیم بد نباشه که مجموعه ای رو به این داستان ها اختصاص بدیم و در تکمیل این مجموعه دست یاری به سمت همه ی ما مامان های عزیز دراز می کنیم تا به کمک همدیگه یه مجموعه از انواع داستان ها رو داشته باشیم با این ویژگیها:
الف) توی داستان هایی که برای بچه ها تعریف میشه باید از جنبه های خوب و دوست داشتنی ِ بچه ها نگاه بشه.
ب) روضه های داغ و نکاتی که دل بچه ها رو به درد میاره برای سنین زیر شش سال مناسب نیست و باعث میشه اثرات مخرب روی روان اونها بذاره.
ج) باید اون وقایع برای بچه ها ملموس باشه.
د) هدف اصلی از تعریف کردن این مدل داستان ها ، شناساندن ائمه (ع) است و اینکه ضمن آشنایی با آن شخصیت، دوستی و الفتی رو برای بچه نسبت به آن شخصیت ایجاد کنه و دل بچه به اون سمت کشیده بشه.
ه) کافیه که یه قضیه ی کوچیک از یه شخصیت بدونیم و اون رو با شرح و تفصیل برای بچه ها تعریف کنیم، یه مثال دیگه اش هم میشه داستان اون گنجشک و کلاس درس امام محمد باقر(ع) که بعنوان یه ایده برای مامان های عزیز می تونه باشه.
توی ادامه ی این مطلب، یک نمونه از این داستان ها که در مورد حضرت رقیه(س) هست رو می بینیم و منتظر شنیدن داستان های قشنگتون با عنوان «داستان هایی از نور» هستیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچ کس نبود
یه روز یک روز یک دختر کوچولوی سه ساله بود که اسمش رقیه بود. (اگه این داستان رو در جمعی از بچه ها تعریف کردیم می تونیم اینجای داستان از اونا بپرسیم که کدومتون سه سالتونه، اینطوری همه ی بچه ها می تونند ارتباط بهتری با موضوع برقرار کنند.)
بابای این دختر، یه آدم خیلی خیلی خوب و مهم بود، اسم باباش امام حسین بود، امام حسین امام سوم ما بودند. رقیه خانوم خیلی باباش رو دوست داشت. هر وقت باباش میومد خونه، رقیه خانوم می دوید بغل باباش و باباش هم اون رو بغل می کرد و می بوسید و موهاش رو ناز می کرد.
رقیه خانوم یه عموی خیلی مهربون داشت به نام حضرت عباس. رقیه خانوم خیلی عموش رو دوست داشت. عموی اون خیلی قوی بود و می تونست رقیه خانوم رو روی دوشش بگیره و اون رو خیلی بالا ببره و کلی با هم بازی کنند و بخندند.
یه روز رقیه خانوم به همراه باباش و بیشتر اقوامش به یه مسافرت رفتند. اون موقع ها ماشین و قطار و هواپیما نبود که! مردم برای اینکه سفر کنند سوار اسب و شتر می شدند و بعضی وقت ها مجبور بودند که از بیابون ها هم عبور کنند تا به مقصد برسند.
مقصدشون یه شهری بود به نام کوفه، مردم اون شهر یه نامه به بابای رقیه خانوم نوشته بودند و اونها رو دعوت کرده بودند که برن اونجا . آخه بابای رقیه خانوم ،جواب همه سوالها رو می دونستند و مردم کوفه می خواستند بابای رقیه خانوم اونها رو راهنمایی کنه تا بتونن دشمنایی که آدم بدی بودند رو از شهرشون بیرون کنند.
(بعد می تونید این سوال رو بپرسید که یادته اسم بابای رقیه خانوم چی بود؟)
نزدیک شهر کوفه که رسیدند ، همون دشمنا و آدم بدها، جلوی راه امام حسین و همراهانشون رو گرفتند و نذاشتند که جلوتر برن. و چون خیلی آدم های بدی بودند ، جلوی آب رو گرفتند و نذاشتند که امام حسین و یارانش و بچه ها از اون رودی که اونجا بود آب بخورن.
بچه ها! ما الان برای اینکه آب رو ذخیره کنیم، توی کلمن یا فلاسک و یا آب سرد کن و قمقمه می ریزیم، ولی اون موقع ها یه وسیله ای به نام مشک داشتند که آب رو توی اون می ریختند.
همه ی مشک ها از آب خالی شده بود و دیگه امام حسین و یارانش و بچه ها هیچ آبی برای خوردن نداشتند.
(یادته گفتم که رقیه خانوم یه عموی خیلی مهربون و قوی و شجاع داشت؟ اگه گفتی اسم عموش چی بود؟)
حضرت عباس عموی شجاع رقیه خانوم، مشک ها رو برداشت و با چند تا از دوستاش رفت به سمت رودی که اونجا بود تا اون مشک ها رو از آب پر کنند و برا بچه ها آب بیارن.
دشمنا وقتی شجاعت عموی رقیه خانوم رو دیدند ، از کنار رودخونه فرار کردند . همین موقع بود که عموعباسِ شجاع و مهربون ِ رقیه خانوم به همراه دوستاش تمام مشک ها رو از آب پر کردند و برای بچه ها آب آوردند تا دیگه تشنه نباشند.
بچه ها همه داشتند از دور نگاه می کردند تا ببینند عموی شجاعشون کی برمیگرده، یهو رقیه خانوم و بقیه ی بچه ها دیدند که عمو عباسشون داره با اسب به همراه دوستاش میاد پیششون. اونها خوشحال شدند و عموشون رو صدا زدند و عموعباس وقتی رسید به بچه ها، مشک های آب رو به اونها داد و بچه ها هم «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتند و آب خوردند و بعد از خوردن آب «الحمدالله ارب العالین» گفتند و خدا رو به خاطر نعمت های خوبش و داشتنِ عموی به این مهربونی شکر کردند.
رقیه خانوم پرید بغل عموش و اون رو بوسید و گفت: «عموی مهربونم! ما خیلی شما رو دوست داریم، ممنون که برامون آب آوردی!»
عموش هم اون رو بوسید و ناز کرد و گفت: «شما عزیزان دل من هستید، شما بچه های برادر عزیز من هستید، شما نوه های پیامبر مهربون و خوب ما هستید، من هم خدا رو شکر می کنم که شما رو دارم»
_______________
پی نوشت: شاید برای برخی از دوستان این شبهه پیش آمده باشد که در این داستان واقعه ی عاشورا تحریف شده و به بچه ها دروغ گفته شده اما اینطور نیست.
«روز هفتم محرم ابن زیاد به عمرسعد دستور داد تا آب را بر حسین ببندد. نیمه های شب هشتم حضرت عباس علیه السلام از امام حسین علیه السلام اجازه گرفت و به همراه چند نفر به سوی فرات رفتند و با دلاوری آب را به خیمه ها رساندند.»
می توانید در لینک زیر این مطلب را به تفصیل مطالعه کنید.