تجربه ی ناموفق 5: مامان! من محمد رو دوست ندارم...
کیف کوچکشو انداخت گوشه ی اتاق ..
بدون اینکه به مامانش سلام کنه توی اتاقش رفت ...
مامان پرسید : پسر خوشکلم امروز چطوره ؟؟ توی مهد امروز چند تا دوست پیدا کرده ..؟
نگاهی عمیق به چشمان مادر انداخت و گفت : مامان من از محمد بدم میاد ، دیگه دوسش ندارم ..
با تعجب پرسید: دوست جدیدته پسرم ..با هم دعوا کردید؟؟
جوابی که شنید شوکش کرد !
نه مامان ! محمدو میگم ، همون که بهم گفتی پیامبرمونه ، دیگه دوسش ندارم .
آخه چرا پسرم ! مگه چی شده؟
امروز به بچه ها شکلات نداد !
مگه تو پیامبرو دیدی که بهت شکلات نداد؟؟
خب آره ، امروز توی مهد کودک اومده بود یه سری بزنه ، با یه عموی دیگه بود ، اسمش مسیح بود .
میشه ماجرای امروزتو برام تعریف کنی پسرم ؟!
راستش مامانی ، امروز خاله گفت میخوام یه عموی مهربون بهتون معرفی کنم .گفت ؛ شما خودتون باید اون عمو مهربونه رو تشخیص بدید . بعد یه آقایی اومد با یه عالمه شکلات اما بهمون نداد اسمش محمد بود گفت ؛من همون پیامبر اسلامم .
بعد اون رفتش ، یه عموی دیگه اومد با یه عالمه شکلات و اسباب بازی ، به همه بچهام داد ، اسمش مسیح بود.
من محمدو دوست ندارم مامان ! خیلی زشت بود ، خیلی هم بد اخلاق بود !
مادر شوکه شده بود .نمی دونست چی بگه !! که چه جوری این تصویرو از ذهن بچه پاک کنه !!
چشمان کودک از مادر جواب می خواست !!.
این یه داستان واقعی بود ، نمی دونم چی بگم و از کی باید شاکی باشم . توی ایران اسلامی !! توی مهد کودک ، باید با یه بچه مسلمون این کارو بکنن !!خطر کنار گوش ماست . کسی دارد آرام آرام پیراهن اسلام را عوض میکند.
دوست مسیحیه من !! راه درستی را برای تبلیغ دینت انتخاب نکردی . زیرکانه اما نامردانه و بی رحمانه بود .مادرا خیلی باید مراقب تربیت دینی و اسلامی فرزندشون باشن ...
منبع: وبلاگ مکاشفه مسیح