قصه خرگوش شکمو
يكي بود يكي نبود، يك خرگوش شيطون و شكمو در يك جنگل سر سبز و زيبا همراه با تعدادي حيوان زندگي ميكرد. خرگوش كوچولو عاشق هويج بود...
يكي بود يكي نبود، يك خرگوش شيطون و شكمو در يك جنگل سر سبز و زيبا همراه با تعدادي حيوان زندگي ميكرد. خرگوش كوچولو عاشق هويج بود. در قسمتي از جنگل، جنگلبان پير و همسرش كلبهاي داشتند. آنها در باغچه مقابل خانهشان انواع سبزيجات و هويج هم كاشته بودند.
اين خرگوش ناقلا و شيطون جاي اين هويجها را پيدا كرده بود و هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشد به باغچه آنها ميرفت و يك هويج از زير خاك در ميآورد و خيلي سريع به سمت خانهاش ميدويد و بعد با خيال راحت مينشست و هويج را ميخورد.
يك روز سنجاب كوچولو كه شاهد كار هر روزه خرگوش بود، پيش او آمد و گفت: خرگوش كوچولو اين كار تو خيلي بد است. خرگوش گفت: چرا بد است من خرگوشم و هويج دوست دارم و هويج هم براي من به وجود آمده است، پس آنها حق من است. سنجاب گفت: خوب اين درست است كه خرگوشها هويج ميخورند، ولي تو بياجازه دست به هويجها ميزني. تو بايد بري و از خانم و آقاي جنگلبان اجازه بگيري.
خرگوش گفت: نه من هر چيزي كه دلم بخواهد را ميخورم.
سنجاب گفت: باشه خرگوش كوچولو هر كاري كه دلت ميخواهد انجام بده، اصلا به من چه!
خرگوش كوچولو روزها به دزديدن هويجها ادامه ميداد و خانم و آقاي جنگلبان هم در تعجب بودند كه اين هويجها چه ميشود و كجا ميرود.
تا اينكه يك روز خرگوش كوچولو يك هويج از زمين درآورد و به سمت خانهاش دويد و از آنجا كه خيلي گرسنه بود گاز محكمي به هويج زد، ناگهان متوجه شد هويج كه تكه نشد هيچ، دندانش هم از دهانش جدا شد و به زمين افتاد. (به بعدا نوشت مراجعه شود)
حالا ديگه خرگوش بيدندان شده بود و ديگر هيچ چيزي نميتوانست بخورد. چند روز گذشت خرگوش كوچولو خيلي لاغر و بيحال شده بود و اصلا جان راه رفتن هم نداشت. آن روز سنجاب زبل به خانهاش آمد و گفت: چي شده خرگوش كوچولو چرا اينقدر ضعيف شدي؟ ناگهان چشمش به دندان خرگوش افتاد و زد زير خنده و گفت: قاهقاه پس دندانت كجاست؟ خرگوش بيدندان نديده بودم.
خرگوش كوچولو زد زير گريه و گفت: داشتم هويج ميخوردم كه دندانم شكست.
سنجاب گفت: حالا ديدي عاقبت دزدي چيه؟
سنجاب رفت از خانهاش مقداري غذا آورد و با دمش چند ضربه به آنها زد و نرم شد و جلوي خرگوش گذاشت و گفت: بخور تا ضعفت از بين برود.
روزها به همين صورت گذشت و خرگوش هم از كاري كه انجام داده بسيار پشيمان شده بود. يك روز سنجاب كوچولو پيش خرگوش آمد و به او گفت: بيا برويم به خانه جنگلبان و همسرش، خرگوش قبول كرد و با هم رفتند.
به خانه آنها كه رسيدند، ديدند كه جنگلبان يك سبد پر، انواع ميوه و سبزيجات براي آنها چيده بود. سنجاب رو كرد به خرگوش و گفت: ديدي چقدر آنها مهربانند!
خرگوش كوچولو تا چشمش به هويج در سبد افتاد ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و پريد و گازي به هويج زد و يك تكه از آن جدا كرد. سنجاب با تعجب گفت: تو دندان داري!
خرگوش هم تعجب كرد و متوجه شد كه در اين مدت دوباره دندانهايش رشد كرده و بلند شده است و از آن روز به بعد با خودش تصميم گرفت كه ديگر بياجازه دست به خوراك ديگران نزند.
گلنوشا صحرانورد
__________________________
بعدا نوشت:
سلام به همه ی مامان های خوب و مهربون
همونطور که قبلا بارها هم گفته شده قصه ابزار آموزشی دقیق و ظریفیه که در اختیار والدین هست و می تونه در جهت مثبت یا منفی روی تربیت بچه ها تاثیر بذاره. بنابراین لازمه در انتخاب قصه ها برای بچه ها دقت زیادی به خرج بدیم چون ارزش وقت گذاشتن داره.
به مامان آینده تبریک میگیم که در این قصه به نکته های ظریفی دقت کردن و از کنار یه قصه به سادگی عبور نکردن. انتظار ما هم از همه ی مامان های عزیز اینه که مطالب رو با دقت بیشتری بخونن تا بتونیم با همفکری همدیگه چیزهای خوبی رو به بهترین شکل به بچه ها یاد بدیم. مخصوصا مطالبی که جنبه ی آموزش مستقیم برای خود بچه ها داره.
مثلا مامان آینده در این قصه به این نکته توجه کرده که ممکنه بچه با شنیدن این قصه از ترس شکستن دندونشون دیگه هویج نخورن برای جلوگیری از این برداشت در ذهن بچه می تونیم اون بخش از داستان رو اینطور تعریف کنیم که:
تا اينكه يك روز خرگوش كوچولو يك هويج از زمين درآورد و به سمت خانهاش دويد و از آنجا كه خيلي گرسنه بود نفهمید و اشتباهی تکه سنگی رو که شبیه هویج بود به جای هویج برداشته بود و گاز محكمي به آن زد، ناگهان متوجه شد دندانش از دهانش جدا شد و به زمين افتاد.
ممکنه از نظر هر یک از شما مامان های نکته سنج قسمتی از داستان نیاز به تغییر داشته باشه دوست داریم با کمک شما و نکاتی که توجه میکنید بهترین قصه ها رو برای بچه هامون بگیم.
منتظر نظراتتون هستیم