مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه ی خواب 4؛ چشمای دختر کوچولو

1393/5/23 6:00
نویسنده : یه مامان
15,423 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، دو تا چشم مهربون و خوشگل بودن که توی صورت یه دختر کوچولوی مهربون زندگی می کردند...

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، دو تا چشم مهربون و خوشگل بودن که توی صورت یه دختر کوچولوی مهربون زندگی می کردند. اون چشم ها از صبح که بیدار شده بودند برای دختر کوچولو کلی زحمت کشیده بودند. مثلا کمک کرده بودند تا دختر کوچولو لگوهاش رو با دقت ببینه و بتونه با اونها شکلهای قشنگی بسازه. اونا باعث شده بودند که دخترکوچولو بتونه کارتون های خوشگلی ببینه.  اگه اونا نبودند دختر کوچولو نمی تونست از توی بشقابش غذاش رو ببینه و بخوره. اونا به دختر کوچولو کمک کرده بودند که وقتی میخواد راه بره جلوی پاش رو ببینه و نیافته و خیلی کارهای دیگه که دختر کوچولو تونسته بود به خاطر چشماش انجامشون بده.

شب شده بود و دختر کوچولو مشغول بازی بود و دلش نمی خواست بخوابه که یهو یه صدایی شنید که می گفت:

-          آه، وای، دیگه خسته شدیم. احتیاج به استراحت داریم.

-          صدای کی بود؟

-          ماییم دختر کوچولو، چشماتیم.

-          چی شده چشم های من؟ چرا آه و ناله می کنید؟

-          آخه ما خیلی خسته ایم . از صبح که بیدار شدیم بهت کمک کردیم که همه جا رو ببینی. یادته وقتی با مامانت رفته بودی پارک، چقدر گلهای خوشگل و درخت های بلند رو دیدی؟ یادته که وقتی می خواستی سرسره بازی کنی ، با کمک ما از پله های سرسره رفتی بالا؟ یادته که بوسیله ی ما کارتون های قشنگ دیدی؟ یادته که ما هی کمکت کردیم و برات همه جا رو دیدیم. و... (البته کارهایی که توی این قسمت و قسمت قبلی میگیم بسته به اون روز فرزندتون می تونه متغیر باشه)

دختر کوچولو فکر کرد و گفت:

-          بله! خب اگه شماها نبودید من نمی تونستم همه ی این کارها رو بکنم. (اگه می بینید که فرزندتون داره خوابش میبره، به همین جمله میشه اکتفا کرد، ولی اگه باز جا برای ادامه دار شدن قصه داره، تموم اون کارهایی که قبلا رقم زدید و اینجا دوباره تکرار کنید )

-          پس چرا الان شما به ما کمک نمی کنی؟

-          من چه جوری باید به شما کمک کنم؟

-          اگه الان بخوابی، ما هم استراحت می کنیم و فردا سرحال تر از خواب بیدار میشیم و می تونیم دوباره همه جا رو برات خوب ِ خوب ببینیم. ما واقعا خسته ایم دختر کوچولو.

دختر کوچولو یه کم فکر کرد و دید حق با چشم هاشه، اونها خیلی خسته بودند و باید استراحت می کردند تا فردا بتونن دوباره همه جا رو خوبِ خوب ببینن.

به خاطر همین دختر کوچولو به چشماش گفت:

-          باشه چشم های مهربونِ من. ببخشید که تا الان نخوابیدم و نذاشتم شما استراحت کنید. حالا شما رو می بندم که خیلی راحت استراحت کنید.

-          میشه لطفا چراغ رو خاموش کنی که ما اذیت نشیم و راحت تر استراحت کنیم.

-          بله، حتما این کار رو می کنم.

بعد هم دخترکوچولو سرش رو گذاشت روی متکاش و چشماش رو بست تا حسابی استراحت کنند و فردا بتونن باز هم همه چی رو ببینن .

اگه باز هم برای قصه جا داره ادامه بدید که :

و برای اینکه زودتر خوابش ببره، از مامانش خواست که یه لالایی براش بخونه . و مامانش خوند:

لالالالا ....... و ادامه ی ماجرا

پ ن 1: البته اگه با خوندن دعاهای خاص و یا قرآن خوندن خوابش میبره می تونید این قصه رو به اونجا ختم کنید.

پ ن 2: این قصه برای دست ها و پاها و گوش ها و حتی دل و جگر و قلوه و اینخندونکا هم قابل تعمیمه :دی

پسندها (5)

نظرات (8)

مامان پریسا
23 مرداد 93 11:06
سلام صبح زیباتون به خیر اخ جون قصه
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز وقت شما هم بخیر و شادی باشه ان شاءالله
مامان پریسا
23 مرداد 93 11:12
با مزه بود و ایده اور چند شب پریسا وقتی میخواد بخوابه مبگه حتما باید برام قصه بگی تا خوابم لره. خودش هم میدونه که قصه ی اون وقت شب یه چیز اموزشه واسه همین در ساخت اون قصه همراهیم میکنه مثلا دیشب قصه ی خرگوش کوچولو بود که به مامانش کمک میکرد. یه جاهایی از قصه رو میگفت نه اونجور که گفتی... بعد خودش یه چیز براش میساخت... خلاصه قصه به انتها که میرسه پریسا هم خوابه... حالا واس امشب یه قصه اماده دارم.
یه مامان
پاسخ
قابل شما رو نداشت مامان عزیز به به! مامان و دختری هم در نقش قصه گو هستید و هم مستمع. خدا این مادر و دختر عزیز و گل رو برای هم حفظ کنه
مریم مامان دونه برفی
23 مرداد 93 11:14
سلام خاله جون «متــــشککـــــــرم »که این قصه روبه مامانم یاد دادین . «مشخخصه» که من از این قصه خوشم میاد.. امیرعلی این دوتا کلمه رو تازه یا گرفته و همش دوست داره ازشون استفاده کنه ...ببخشید اگه بی ربط بود
یه مامان
پاسخ
سلام خاله جونی قربون این صحبت کردن باادب و قشنگت. خواهش می کنیم پسر ناز. قابل شما و مامانِ گلت رو نداره. خدا حفظش کنه براتون، واقعا آدم لذت میبره وقتی بچه اش مودب و قشنگ صحبت می کنه.
مریم مامان دونه برفی
23 مرداد 93 11:14
راستی قالب جدید مبارک
یه مامان
پاسخ
سلامت باشید. مبارک خودتون و مامان های مدرسه باشه
مامان شاران
23 مرداد 93 14:56
سلام مبّــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکه دکوراسیون جدید
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز سلّامـــــــــــــــــــــــــــــــت باشید و مبّـــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک خودتون باشه
مامان شاران
23 مرداد 93 14:58
و البته قصه که عالی و برای من اینجور قصه ها بسیار کاربردی هستندممنونم امیدوارم با چشم خوابش ببره ودیگه نخواهیم تعمیمش بدیم
یه مامان
پاسخ
الهی آمــــــــــین! تازه بعضی وقت ها هم مجبور میشم از طرف چشم و دست و پا باهاش حرف بزنم و بگم که خیلی خسته ایم و از این حرفها، بعد از یک مکالمه ی نسبتا طولانی رضایت میده که این اعضا استراحت کنند.
بابا و مامان
23 مرداد 93 15:16
عالی بود ممنون راستی قالب جدید مبارک
یه مامان
پاسخ
خواهش میشه! مبارک مامان های مدرسه باشه
مامان فرنيا
25 مرداد 93 8:04
سلام صبح بخير باز شد 5شنبه و جمعه و نبود من و اما امروز صبح با يك قصه قشنگ سورپرايز شدم من هر شب تا قصه نگم دخترم خوابش نميبره بلاخره يك قصه حاضر واماده هم خودش يك نعمت بزرگه
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز وقت شما بخیر قابل فرنیای عزیز و مامان گلش رو نداشت