تجربه موفق 23؛ سلام مسواک
یکی از معضل هایی که باهاش روبه رو بودم مسواک نزدن دختر دوساله ام بود. اصلا زیر بار نمی رفت که مسواک رو ببره سمت دهنش. تا اینکه با راهنمایی ِ خواهرِ خودم، مامان علی آقا ، داستان «کِرم دندونِ مهربون و کوچولو» رو براش تعریف کردم و الان در اوج احساس رضایت از این فرآیند، براتون این قصه رو با قبل و بعد وقایع اتفاقیه می نویسم...
فاز اول (تعریف کردن قصه):
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود. زیر گنبود کبود یه کرم دندون مهربون و کوچولو بود که چشماش خوب جایی رو نمی دید... (دوستان عزیز! قضیه ی مهربون بودن کرم دندون که روشنه ان شاءالله؟!)
این کرم دندون اومده بود خونه ی دختر کوچولو (البته نسخه ی اصلیِ قصه پسر کوجولو بوده ها!). شب شده بود و همه خواب بودند و کرم دندون داشت برا خودش راه میرفت؛ تا رسید به نزدیک دهن دختر کوچولو. گفت:
- به به! چه بوی غذا و شیرینی ای میاد از اینجا. برم اونا رو بخورم.
کرم دندون رفت توی دهن دختر کوچولو تا اون غذاها رو بخوره ، چون هوا تاریک بود و چشمای کرم دندون مهربون خوب نمی دید، یهو اشتباهی به جای غذا، دندون دختر کوچولو رو هم خورد.
صبح شد و دختر کوچولو از خواب بیدار شد، دید دندونش درد گرفته. دستش رو گرفت روی لپش و رفت پیش مامانش که داشت خونه اشون رو جارو می کرد گفت:
- مامان جونم! دندونم! شده بلای جونم! دیگه طاقت ندارم.
مامان دختر کوچولو گفت:
- ای وای دختر خوبم! مگه شما دیشب مسواک نزدی؟
دختر کوچولو یادش افتاد که دیشب فراموش کرده بوده مسواکش رو بزنه.
- نه مامانم! یادم رفت مسواک بزنم.
- خب پس به خاطر همینه که دندونت درد گرفته. مسواک ها مثل این جارو هستند. ببین من چه جوری با این جارو آشغالها رو از رو زمین جمع می کنم، تا خونمون مرتب و تمیز بشه. مسواک ها هم آشغال و خورده های غذایی رو که بین دندونهات گیر کرده بیرون می آرن و تمیز می کنند، اونوقت کرم های دندون برا خوردن اون غذاها نمیان توی دهنمون تا اشتباهی دندونهامون رو هم بخورن.
دختر کوچولو با دقت به حرف های مامانش گوش داد و از همون جا به خودش قول داد که همیشه دندونهاش رو بشوره و جارو بکشه تا تمیز بشن.
شب شد و دختر کوچولو خوابش گرفته بود. داشت میرفت توی اتاقش که بخوابه، یهو یادش افتاد که مسواک نزده. بدو بدو رفت پیش مامانش و گفت:
- مامان جونم! میشه لطفا مسواک منو بهم بدی .
- بله عزیزم! بفرمایید.
دختر کوچولو با دقت همه جای دندوناش رو مسواک کرد تا خورده های غذایی که بین اون گیر کرده بیان بیرون. حالا دندونای دختر کوچولو از تمیزی برق میزد.
وقتی دختر کوچولو خوابش برد، کرم دندون مهربون و کوچولو اومد نزدیک دهن دختر کوچولو، هر چی بو کرد دید هیچ بوی غذایی از دهن دختر کوچولو نمیاد، گفت:
- بهتره برم خونه ی یه نی نی ِ دیگه که شاید یادش رفته مسواک بزنه ؛ اونوقت از بین دندوناش اون غذاهایی که جا مونده رو بخورم.
فاز دوم (آغاز فرایند مسواک زدن):
تو یه دستم مسواک بود و تو یه دستم لیوان آب (یاد اشک و کاسه ی خون افتادم). مسواک رو زدم توی لیوان آب و آوردم به سمت دخترم و گفتم:
- من مسواکم ، من مسواکم! جاروی دندوناتم. آشغالای دندونا رو ، منم که بیرون می آرم... حالا بگو آ آ آ آ، تا من برم سراغ دندونا، با دقت و با سرعت، در بیارم خورده غذاها.
بعد خودم هی گفتم: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ . و بعد بسته به اینکه می خواستم کجای دندونش رو تمیز کنم، کلمه های مختلف رو از زبون مسواک می گفتم که بگه... مثلا ســـــــــــــــــــــــــــــــــــی.
دخترم اصرار داشت که مسواک رو از دستم بگیره و خودش این کار رو انجام بده، برا روز اول باید کاری می کردم که بهش خوش بگذره و به این پروژه مشتاق بشه و عادت کنه؛
مسواک رو به همراه لیوان آب دادم دستش تا هی بزنه توی آب و بکشه به دندوناش و دندوناش رو آب و جارو کنه.
البته اولش هی مسواکِ خیس رو میک میزد و کلی کیف می کرد، و من باید سکوت می کردم تا حسابی کیف کنه . فقط بهش از جانب مسواک می گفتم:
- منو بکش رو دندونات... سمت جپ و سمت راست...
با این یادآوری مسواک رو به دندوناش می کشید . (البته از محضر دندونپزشکان عزیز معذرت خواهی می کنم با اون مسواک زدن دخترِ من )
ولی بالاخره این غول مسواک نزدن شکست و من امیدوارم به روزهای آینده.
فاز سوم (ماندگار شدن خاطره ی شادِ مسواک):
حالا وقت این بود که این پروژه و این لحظات رو با پایان خوشی توی ذهنش ماندگار کنم، تا با شنیدن نام مسواک کلی انرژی مثبت توی ذهنش مانور بده و نسبت به اون مشتاق تر بشه.
البته این ایده از اونجاییکه شکل گرفت که داشتم پشت دندانش رو مسواک می کردم و او در حال خوابیده بود و آب به صورت بارون روی صورتش می چکید و با چشم های بسته کلی خندید. من هم بعد از اتمام پروژه هی روی فرچه ی مسواکِ خیس انگشت کشیدم و بارون درست کردم و با دخترم کلی آب بازی کردیم. اعتراف می کنم که به خودم هم خیلی خوش گذشت. می خندیدیم و می خوندم:
- من مسواکم ، من مسواکم! جاروی دندوناتم. آشغالای دندونا رو ، منم که بیرون می آرم... حالا بگو آ آ آ آ، تا من برم سراغ دندونا، با دقت و با سرعت، در بیارم خورده غذاها.
فاز آخر :
فاز آخر عوض کردن لباس های فرزند دلبر هست .
ولی واقعا خوشحال بودم از اینکه دخترم با مسواکش رابطه خوبی برقرار کرد...
فکر کنم باید تا یه مدتی به همین منوال عمل کنم تا حسابی باهاش اخت بشه.
ای منِ درون! لطفا همراهی بفرما! حوصله ندارم و امشب خوابم میاد و ولش کن و این حرفها، تعطـــــــــــــیل...
دعا بفرمایید...