نمکستان (6)
نمکستان امروز برگرفته از وبلاگ «نوشتجات» هست حالا بریم شیرین زبونی های مهتا خانوم رو بخونیم
مهتا: مامان با من بيا برم دستشويي.
مامان: تو ديگه بزرگ شدي. تنها برو.
مهتا: آخه مي رم دستشويي دلم برات تنگ مي شه.
آدامسامو برداشتي براي خودت و داري مي بريشون. مي گي: تو اينا رو نخور. معده ات درد مي گيره.
بابا رفته يه جايي قايم شده. صداهاي ترسناك از خودش در مياره. دست به بغل مي گي: اي بابا. چه دَد (چقدر) اين منو مي ترسونه. اگه منو بترسوني جيزّه. دستگيرش كنيد!
مهتا: مامان مي شه برام يه داداش بياري كه دختر باشه؟ مامان مي شه داداشام از تو دل خودم بيرون بيان؟
مهتا: مامان اگه بذاري من به موبايلت دست بزنم، مي بخشمِتا!
مهتا: مامان اگه قول بدي اگه من توي شلوارم جيش كنم عصباني نشي، بهت ستاره مي دم.
دل درد داري و يك بار هم بالا آورده اي.
مامان: فهميدم چرا حالت بد شده. چون ديشب خيلي شكلات خوردي. ببين من و بابا نخورديم حالمون خوبه.
مهتا: من خودم ديدم بابام يه دونه شكلات خورد.
مامان: حالا اون يكي خورده. تو خيلي خوردي.
مهتا: مي خواستم يكي بخورم اما دلم براي همه ي شكلاتا تنگ شد.
مهتا: مامان دُرسا (دختر خاله) خيلي شيطونه ها.
مامان: خودتم شيطوني.
مهتا: نخير من شيطون نيستم. من باحالم.
توي دستشويي خونه ي دوست بابا، سر و ته نشستي، بعد مي گي:
شيرشون بايد اين وري باشه.
بابا شب از من مي پرسه: مهتا امروز شربتش رو خورد؟
رو به بابا مي گي: شربتشو خورد بچه ات. گريه هم نكرد.
مامان: مهتا تا اسباب بازي هاتو جمع نكني پارك نمي ريم.
مهتا: خوب كمك كنيد يه بچه اسباب بازي هاشو جمع كنه. خوشحال باشه مي ره پارك دوست پيدا كنه.
مارك لباست اذيتت مي كنه، مي گي: اينو بكَن. اذيتم مي كنه. يه جوري ناخوناشو فرو مي كنه.
كسي نبود تو رو بذارم پيشش، با هم رفتيم دانشگاه. سر كلاس هي بلند مي شي مي ري در رو باز مي كني و دوباره بر مي گردي. استاد مي گه: در رو ببند بيا بشين! آفرين دختر ِ خوب.
مي گي: خوب جيش دارم!
كلاس مي ره رو هوا. بعدش نمي دونم بچه هاي كلاس چطور با اين سرعت به اين شناخت جامع در مورد تو مي رسن كه ميگن: استاد الكي مي گه! مي خواد مامانشو شيش طبقه بكشونه پايين.
پام خورد بهت، نزديك بود بيفتي. مي گي: حواستو نگاه كن!
مهتا: پي پي!
مامان(با حرارت): بدو دستشويي.
مهتا(با آرامش): نگفتم كه پي پي دارم. فقط گفتم پي پي.
دستاتو شستم. بعد رفتي به جوهر دست زدي، دوباره كثيفشون كردي. اومدي مي گي:
مامان ديدي اينجاي دستمو نَشُستي!
مامان: آخه من چه گناهي كردم بچه دار شدم كه بياد منو وشگون بگيره!
مهتا: خوب دلت بچه مي خواست.
مهتا: مامان يه خون توي چشمم مرده. (خون مردگي توي چشم)