مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

نتیجه ی آزمون شماره 1 مهارت قصه گویی

1392/7/6 10:29
نویسنده : یه مامان
4,494 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقت پیش به ذهنمون رسید که آزمون قصه گویی در مدرسه برگزار کنیم تا هم مهارت مامان ها رو محک بزنیم و هم قصه های قشنگشون رو بخونیم و به قول معروف ایده بگیریم (اصلا هم منظورمون از ایده گرفتن تقلب کردن نبود!)

این دومین ارزشیابی مدرسه و البته اولین آزمون قصه گویی بود که در مدرسه برگزار شد. بعضی از مامان ها وعده دادن که برامون قصه مینویسن و در آزمون شرکت می کنن اما ظاهرا فرصت این کار رو پیدا نکردن و یا شاید هم فراموش کردن (همینجا بگم که ما همیشه از قصه های شما استقبال میکنیم)

اما بعضی از مامان های دیگه همچین سرعتی عمل کردن و به ساعت نکشیده برگه هاشون رو تحویل دادن که نذاشتن عرق پست آزمون خشک بشه! نمونه اش مامان عزیز پریسا که برای محکم کاری دوبار دوبار قصه هاشون رو برامون فرستادن یکی به صورت عادی و یکی خصوصی...

همینطور مامان های عزیز دیگه ای مثل مامان شبنم، مامان یاسمن و محمد پارسا، مامان روشا  با قصه های قشنگشون ما رو مورد لطف خودشون قرار دادن.

قصه هایی که برای این آزمون ارسال شد رو می تونید در ادامه ی مطلب بخونید، از نظر ما همه اشون قشنگ بودند، حالا قضاوت با شما، به یاد دوران مدرسه که برگه های دوستاتون رو با غرور تصحیح می کردید؛ از شما می خوایم که بعد از خوندن هر قصه، ستاره (بین یک تا شش) به اون بدید تا ببینیم هر کدوم از مامانا چه نمره ای می گیرن...یول

 با ما در ادامه ی مطلب همراه باشید...

___________ «مدت زمان امتیاز دهی به قصه ها  به پایان رسید » ______________

مامان پریسا:

 قصه ی اول:

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود... 

یه روزی یه دختر کوچولویی بود که اسمش پریسا بود. 
پریسا در حیاط خونشون یه باغچه داشتن که خیلی قشنگ بود و پر از گل و درخت بود. 
پریسا هر روز با کمک مامانش گل ها و درخت ها رو آب میداد و کنار مامانش مینشست و ی عالمه سوال در مورد گل ها ازش میپرسید. 
ی روز پریسا از مامانش پرسید: 
مامانی ؟ میشه بگی این درختا چطوری اینجا اومدن؟ 
مامانی گفت: 
هر کدوم از این درخت ها یه روزی خیلی کوچولو بودن و اصلا این شکلی نبودن. 
هر درخت یه دونه بوده که هر دونه ایی هم از گیاه همون درخت به دست میاد. 
بعد اون دونه رو در زمین میکارن و مرتب بهش آب میدن . دونه بزرگ و بزرگتر میشه و از خاک بیرون میاد اما شکلش تغییر میکنه و اول یه جوانه ی کوچولو میشه . 
روزهای زیادی میگذره و ریشه های دونه بزرگتر میشه ... از نور خورشید و اب و خاک هم به عنوان غذا استفاده میکنه و بزرگ میشه بدنه ی ضعیفش به چوب قوی تبدیل میشه و کلی شاخه در میاره و هر شاخه پر از برگ میشه تا بالاخره به این شکل در میان... 
و گاهی بعضی درخت ها وقتی خیلی بزرگ و قوی شدن ، از چوب اون ها برای تهیه ی خیلی چیزها استفاده میکنن مثل میز و صندلی... 
پریسا کوچولو که از شنیدن داستان به دنیا اومدن و بزرگ شدن درخت خیلی خوشحال شده بود از مامانش تشکر کرد و گفت: 
من قول میدم از درخت هایی که با این همه زحمت بزرگ میشن ، خوب نگهداری کنم. بهشون آب بدم و مراقب باشم تا کسی بهشون آسیب نزنه.... 

قصه ی ما به سر رسید ....کلاغ به خونش نرسید...

قصه ی دوم:

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. 

یه روزی یه مورچه کوچولویی بود که با مامان و بابا و کلی خواهر و برادردر یک لونه ی کوچولو کنار دیوار یه خونه ی کوچولو که مال یه مامان و بابا و ی دختر کوچولو بود زندگی میکرد... 

این مورچه کوچولو خیلی کنجکاو بود و همیشه کلی سوال از مامان و باباش میپرسید ... 
مامان و بابای مهربونش هم با حوصله بهش جواب میدادن و بهش میگفتن وقتی بزرگ شدی خودت میری و دنیا رو میبینی و همه چیزو یاد میگیری.... 

یه روز که مامان و بابا برای تهیه ی غذا از خونه بیرون رفته بودن ، مورچه کوچولو تصمیم گرفت بیاد کنار در لونه تا ببینه دنیا چه شکلیه...اخه مامان بهش گفته بود چون کوچولو هستی و ممکنه راه خونه رو گم کنی نباید تنهایی از خونه بیرون بیایی... 

مورچه کوچولو خیلی اروم و با احتیاط اومد بیرون کمی به اطراف نگاه کرد و از چیزایی که اطرافش دید خیلی تعجب کرد... 
به نظرش همه چیز خیلی بزرگ بود . پیش خودش گفت کدوم یکی از این چیزا میتونه دنیا باشه؟؟؟ 

حسابی به فکر فرو رفته بود و کم کم از خونه دور شد.. 

ی هو نگاه کرد و دید که خونه رو نمیتونه پیدا کنه.... 
اولش خیلی ترسید و کمی هم گریه کرد ولی بعدش تصمیم گرفت حواسشو جمع کنه تا بتونه برگرده خونه... 

کمی در اطرافش گشت که یک دفعه متوجه شد یه ادم خییلی بزرگ داره نگاهش میکنه. 
خیلی ترسید و شروع کرد به دویدن ولی نمیتونست جایی مخفی بشه.... 
تو دلش میگفت خدایا چه اشتباهی کردم که بدون اجازه از خونه بیرون اومدم.... 
ادم بزرگه که دید مورچه کوچولو خیلی نگرانه بهش گفت: 
مورچه کوچولو نترس من با تو کاری ندارم. 
مورچه کوچولو از صدای مهربون ادم بزرگه کمی خیالش راحت شد. 
ایستاد و بهش نگاه کرد. 
بعد به ادم بزرگه گفت تو کی هستی ؟ 
ادم بزرگ گفت نه من یه دختر کوچولو هستم که اینجا هم خونه ی منه و با مامان و بابام اینجا زندگی میکنم. 
مورچه کوچولو که دیگه خیالش راحت شده بود تازه یادش اومد که برای چی از خونه بیرون اومده ... 
و شروع کرد از دختر کوچولو سوالاتش رو بپرسه .... 

بهش گفت دختر کوچولو میشه به من بگی کدوم یکی از این چیزیایی که اینجاست اسمش دنیاست؟ اخه مامانم میگه دنیا خیلی بزرگه و وقتی بزرگ شدی میتونی بری و دنیا رو ببینی... 
دختر کوچولو خندید و گفت نه . 
هیچ کدوم از این ها دنیا نیست. هر کدوم از این وسایل که اینجا هستن یه اسم دارن که من هم بلد نبودم و مامان و بابام بهم یاد دادن. 
همه ی اینها و همینطور من و تو در دنیا هستیم. و دنیا خیییلی بزرگتره و تو هر چیز دیگه ایی رو هم که ببینی در دنیا هستن... 
مامانم بهم گفته که دنیا رو خدای مهربون آفریده و ما هم آفریده که داخلش زندگی کنیم. 
مورچه کوچولو از این که به جوابش رسیده بود خیلی خوشحال بود و خوشحال تر هم از این بود که تونسته بود یه دوست خیلی خوب پیدا کنه. 
بعد هم با کمک دختر کوچولو تونست راه خونشونو پیدا کنه و برگرده پیش پدر و مادر و خواهر و بردارهاش و وقتی مامان و باباشو دید بهشون قول داد که دیگه تنهایی از خونه بیرون نره چون اون ها هم خیلی براش نگران شده بودن.... 
دختر کوچولو هم از اون به بعد گاهی به مورچه کوچولو سر میزد و براش غذا میبرد مثل چند دونه برنج یا یه تکه نون کوچولو .و بعد هم کلی با مورچه کوچولو حرف میزد..... 

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

 

مامان شبنم:

سلام 
اجازه ؟ ما هر چهار کلمه رو توی یک قصه به کار بردیم میشه ؟  ( یاد دانش اموزای پر سوال بخیر نمیذاشتن تمرکز کنیم) 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه مورچه کوچولو بود که همیشه دوست داشت چیزای جدید یاد بگیره . یه روز این مورچه کوچولو داشت برای خودش راه میرفت که یک دفعه به یه چیز بزرگ خورد و افتاد زمین...یه چیز بزرگ مثل ستون ... مورچه کوچولو با خودش گفت این "درخته"؟ نه درخت که از " چوبه " باید قهوه ای باشه ولی این خاکستریه پس این چیه ؟ مورچه تصمیم گرفت یه کم بره عقب تا بتونه بهتر ببینه رفت عقب و عقب که یه دفعه اخخخ ... خورد به یه ستون دیگه درست مثل اولی بلند و پهن و خاکستری ... با خودش گفت این جوری نمیشه باید ازش برم بالا ببینم چیه ... پس از ستون رفت بالا رفت و رفت تا رسید به اخرش دید که اخ جووون ... اونجا یه تشک بزرگ و نرم پهنه ولی از تشک خودش خیلی خیلی بزرگتر اخه مورچه کوچولو روی یک برگ درخت میخوابید و یه "دونه " پنبه میذاشت زیر سرش و یک گلبرگ گل سرخ هم پتوش بود ولی این تشکه خیلی بزرگ بود مورچه کوچولو فکر کرد واااای چند تا مورچه می تونه اینجا بخوابه ؟ بهتره برم جلو ببینم دیگه چی می بینم . مورچه کوچولو رفت و رفت تا رسید به یه بادبزن بزرگ و صورتی"وااای چه بادبزن قشنگی " مورچه کوچولو رفت عقب تا بادبزن رو بهتر ببینه که یه دفعه اخخخ .. خورد زمین پشت سرشو نگاه کرد دید اه ه ه چه جالب یه بادبزن دیگه هم این طرفشه با خودش گفت عجب جای عجیبی پیدا کردم برم جلوتر ببینم چی میشه ... رفت و رفت تا رسید به یه لوله نرم و پر از چین و چروک .موچه کوچولو گفت وااای چه لوله نرم و نازی یعنی اخرش به کجا میرسه ؟ مورچه کوچولو رفت جلو ولی وقتی رسید به اخر لوله اونجا هیچی نبود عوضش لوله دوتا سوراخ داشت مثل دوتا غار بزرگ ... یه باد اروم هم از توش میومد ... مورچه کوچولو با خودش گفت یعنی ته این غاره به جایی راه داره ؟ بهتره برم ببینم ... اینجوری شد که رفت توی سوراخ ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بود که یه دفعه زمین زیر پاش شروع کرد به لرزیدن و توی غار یه طوفان بزرگ به پا شد و ... هپچوووووو .... مورچه کوچولو پرت شد بیرون و افتاد روی زمین بلند شد پشت سرشو نگاه کرد دید یه بچه فیل خوابالود کنار مامانش وایستاده . مامان فیله گفت پسرم عافیت باشه عطسه کردی ؟ فیل کوچولو گفت اره مامان خوابیده بودم انگار یه چیز کوچولو رفته بود توی خرطومم منم عطسه کردم این جوری شد که مورچه کوچولو فهمید این همه وقت داشته روی فیله راه میرفته . قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اس نرسید

 

  مامان یاسمن و محمد پارسا:

قصه ی اول:

یکی بود یکی نبود تویه باغ قشنگ که پر از میوهای جور وا جور بود مثل (از یاسمن خواستم اسم میوه ها ی که بلده بگه)انار*سیب * پرتقال و... که همیشه محصول خوبی به باغبون می دادند پیر ترین اونها درخت سیب بود که میوهاش دیگه خیلی کم شده بودخیلیم خسته و ناتوان شده بود یه روز اقای باغبان یه دونه سیبی راکه قبلا کاشته بود وحالا درختچه شده بود واورد پیش درخت پیر تا ازش کار یاد بگیره اخه درخت پیر خیلی تجربه داشت (اینجا یاسمن یه دفعه گفت پیرا خوبند دیگه ادم باید بهشون کمک کنه مثلا بابا پیر شدمن براتون چا ی دم می کنم غذا می پزم گفتم من چی مامان گفت مامان توپیر نمیشی نیشخند)دونه کوچولوکه حالا اسمش عوض شده بود و شده بود درختچه خیلی درخت سیب و دوست داشت اخه خیلی مهربون بود روزها همینطور می گذشت تا اینکه یه روز صبح اقای هیزم شکن اومد درخت سیب و ببره درختچه کوچولوخیلی ناراحت شد گریه کرد درخت سیب گفت گریه نکن عزیزم توکه اینجا تنها نیستی دوستای خوبی اینجا داری اما فایده نداشت درخت کوچولوخیلی گریه می کرد اقای هیزم شکن درخت سیب و قطع کرد برد کارگاه نجاری اونجا درخت و بریدند وبه جاهای مختلف دادند درخت حالا اسمش عوض شده بود (اینجا از یاسمن اسمش وپرسیدم اول گفت کمد دیواری اما بعد درست جواب داد ) اسمش شده بود چوب که به همه جا برده شده بود. یه روز یه پسر کوچولو با مامانش رفت مغازه یه جعبه مداد رنگی خرید اورد خونه تا نقاشی بکشه معلمشون بهشون گفته بود از طبیعت نقاشی کنید اونم پا شد رفت باغشون برا نقاشی کردن از منظره های طبیعت نقاشیش وکشید و مدادای رنگیش و در اورد تا نقاشیش و رنگ کنه مدادا خوشحال یکی یکی اومدند بیرون و دور و برشون رو نگاه می کردند مداد ابی که اومد بیرون یه دفعه تعجب زده و با خوشحالی دوروبرش رو نگاه کرد بلند گفت سلام درختهای که اونجا بودند به این طرف اونطرف نگاه کردند چیزی ندیدند اخه خوب مداد کوچولو خیلی کوچیک بود ندیدنش بازم گفت سلام پایین رو نگاه کنید من مداد ابیم درختها گفتند سلام گفت من ونمی شناسید من درخت سیبم بعدش خودشماز حرفش خندش گرفت درختها فکر کردند دیونه شده بهش خندیدند گفت حق دارید بخندید چون هیچی نمی دونید من یه روزی اینجا یه درخت سیب بودم منو بردند کارگاه نجاری و تقسیم کردند هر تکه ام رفت جای ویه چیز ازم درست کردند از یه تکم هم مدادای مختلف درست کردند امروز که این پسر ما را اورد اینجا باورم نشد دیدم اومدم همون جای که اول بودم حالا دیگه درختها فهمیده بودند این همون درخت سیب دوستشونه خیلی خوشحال بودند مخصوصا درخت سیب کوچولوکه از دیدن دوستش خیلی خوشحال بود از اون روز به بعد هر وقت پسر کوچولومی رفت باغ مداد رنگهاش رو که می برد مدادها می رفتند وبا دوستای جدیدشون کلی خوش و بش می کردند ومداد ابی هم کنار درخت سیب خوشحال و خندان بود قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود اومدیم پایین ماست بود قصه ما راست بود

 

قصه ی دوم:

یکی بود یکی نبود یه تپه سبز رنگی بود تویه جنگل زیبا که یه طرف اون مورچه های سیاه یه طرفم مورچه های زرد باهم زندگی می کردند این مورچه ها خیلی باهم دوست بودند و به هم کمک می کردند هر کدوم برا خودشون یه انبار داشتند که مواد غذای شون را را اونجا انبار می کردند یه کلاغ بد جنسی بود که به دوستی اونا حسودی می کرد و خیلی تلاش می کرد رابطه اونها را بهم بزنه اما فایدهای نمی کرد تصمیم گرفت بره انبار مورچه های سیاه ومواد غذایشون را برداره تا شاید اینطوری موفق بشه یه روز که نگهبان انبار حواسش پرت شده بود رفت وانبار وخالی کرد برد وقتی نگهبان برگشت ودید انبار خالیه ومواد غذایشون را بردند با دادوفریاد همه را خبر کرد کلاغ بدجنس که منتظر فرصت بود اومد وبهشون گفت دنبال چی می گردید من دیدم مورچه های سیاه اومدند و انبارتون را خالی کردند اینبار اقا کلاغ موفق شد مورچه های سیاه عصبانی رفتند به جنگ مورچه های زرد حسابی دعواشون شد دیگه ارامش اونجا نبود همش جنگ و دعوا بود تو این بین مورچه کوچولوها خیلی ناراحت بودند اخه بزرگترها اجازه نمی دادند باهم بازی کنند خیلی غمگین بودند فکر کردند برند پیش مورچه قرمز پیر و ازش کمک بخوان خوب اخه مورچه قرمز پیر خیلی عاقل بود بزرگترهاخیلی به حرفش گوش می کردند رفتند پیشش وهمه چیز وبهش گفتند بهشون گفت ناراحت نباشید فقط برید به مامان و باباها خبر بدید من می خوام همشون کنار انبار مورچه های زرد جمع بشند تا بیام مورچه قرمز اومد پیش اونای دیگه گفت بیاید یه جا مخفی بشیم به نگهبان هم گفت از کنار انبار دور شه تا ببینند چه اتفاقی میفته کلاغ از همه جا بی خبر اومد رفت تو انبار که غذا ها را ببره مورچه ها که تازه فهمیده بودند چی شده حمله کردند طرف اقا کلاغه و حسابش و رسیدند اقا کلاغه حسابی کتک خوردو به زور از دستشون دررفت و از اونجا رفت و دیگه بر نگشت مورچه های سیاه از دوستانشون معذرت خواستند وقول دادند که بدون دلیل راجبه کسی حرف نزنندواگه مشگلی براشون پیش اومد با بزرگترها حتما مشورت کنند تا مشکلاتشون راحتر حل بشه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا ماست بود اومدیم پایین دوغ بود قصه ما راست بود.

 

مامان روشا:

من این قصه رو برای روشا تعریف کردم البته یکم با نحوه ی قصه گفتن شما فرق داره ولی حالا اینم از ما قبول کنید 
یکی بود یکی نبود  یه مورچه طلایی بود که کنار یه عالمه مورچه دیگه که همگی سیاه بودند زندگی میکرد.مورچه طلایی به خاط اینکه رنگش با بقیه فرق داشت و طلایی بود به خودش خیلی مغرور بود و خیلی به خودش افتخار میکرد...همیشه باتکبر راه میرفت و از خودش تعریف میکرد و بقیه مورچه ها رو به خاطر سیاه بودنشون مسخره میکرد...همش میگفت من از شما خوشگلترم برای همین شما ها باید برای من کار کنید...خونمو تعمیر کنید برای من غذا آماده کنید و کلی فرمایشات دیگه....مورچه ها از این کار مورچه طلایی خیلی نارحت میشدن ولی هیچ کدوم گوش به حرفش نمیدادن و میگفتند این کارهای شخصی خودته و هرکسی باید کارهاشو خودش انجام بده...انقدر این رفتارهای مورچه طلایی زیاد شد که دیگه همه ی مورچه ازش دوری کردند و مورچه طلایی تنها شد و هیچ دوستی نداشت...یه شب که خیلی احساس تنهایی میکرد از زیر زمین اومد بیرون و نشست روی خاک همینکه چشمشو بست احساس کرد توی آسمونه تا چشمشو باز کرد دید توی نوک یه گنجیشکه!!! شروع کرد به داد و فریاد زدن و کمک خواستن ولی دیگه فایده نداشت تا اینکه گنجشک گذاشتش توی لونه اش ...آخه گنجیشک تازه بچه دار شده بود و باید براری نی نی گنجیشکه غذا آماده میکرد....مورچه طلایی خیلی گریه زاری کرد که خورده نشه ولی مامان گنجیشکه به فکر گشنگی نی نی خودش بود...مورچه طلایی بهش گفت آخه توی اون تاریکی چه جوری منو دیدی ...گنجیشکه گفت توی اون تاریکی تو برق میزدی واسه همین من خیلی راحت دیدیمت شاید اگه سیاه بودی من هیچ موقع توی تاریکی نمیدمت!!! 
مورچه طلایی بویسله نی نی گنجیشکه خورده شد و همون طلایی بودنش که خیلی بهش افتخار میکرد باعث از بین رفتنش شد 
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید 
ببخشید اگه خیلی عامیانه گفتم خواستم همون طوری که برای روشا تعرف میکنم برای شما بنویسم

 

 مامان آریا:

قصه مورچه 
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
یه مورچه خیلی کوچولویی بود که با مامان و باباش توی لونه شون زندگی می کردن .

یک روز مامان و بابای مورچه کوچولو گفتند که ما داریم می ریم بیرون دونه جمع کنیم ، تو بمون همین جا تا ما برگردیم .
مورچه کوچولو هم نشست و منتظر موند ، خودش به تنهایی کلی بازی کرد و حسابی خسته و تشنه شد .
با خودش گفت بهتره برم بیرون و یه آب برای خوردن پیدا کنم .
یه خورده که رفت دید یه رودخونه اون نزدیک ها هست خودش رو به رودخونه رسوند و مشغول آب خوردن شد که یهو متوجه شد یه گنجشک کوچولو هم اومده و داره آب میخوره ( ادای آب خوردن گنجشک رو هم درآوردم).
مورچه خیلی از دیدن گنجشکه خوشحال شد و گفت : سلام گنجشک خوشکل .
و گنجشکه هم جواب سلامش رو داد .
مورچه به گنجشک گفت: وای خوش به حال تو که بال داری و می تونی پرواز کنی ، بری اون بالا بالا توی آسمونها و از اون بالا همه چی رو ببینی ، میشه من رو هم با خودت ببری اون بالا توی آسمون آخه من مورچه ام بال ندارم ، گنجشکه گفت : بله البته تو خیلی کوچولو و سبکی بیا روی بالهای من بشین .
مورچه با خوشحالی دوید و رفت روی بالهای گنجشکه نشست و رفتن توی آسمونها و چرخیدن .
مورچه به گنجشک گفت : مامان و بابای من رفتن دونه بیارن اما هنوز برنگشتن .
گنجشکه گفت: من می دونم که مورچه ها از کجا دونه هاشون رو میارن دوست داری بری پیششون ؟ 
مورچه با خوشحالی گفت : بله البته .
و رفتن و رفتن تا رسیدن به یه جایی که پر از دونه بود و پر از مورچه ، مورچه ها همه توی صف ایستاده بودن و نوبتی می رفتن و دونه برمی داشتن .
گنجشکه نشست روی زمین ، مورچه کوچولو گفت : وای این همه دونه ، این همه مورچه ؟ من از کجا بدونم . کدومشون مامان بابای منه ؟ همشون مثل همن ؟ بهتره صداشون بزنم و شروع کرد به صدا زدن مامان و باباش .
مامان و باباش صداش رو شنیدن و فوری به سمت مورچه کوچولو اومدن ، گفتن تو چه جوری اومدی اینجا؟ و اون گفت که با گنجشک کوچولو دوست شده و اون آورده تش اینجا .
گنجشکه گفت: من می تونم شما و دونه هاتون رو ببرم به خونه آخه من دوست مورچه کوچولو هستم .
مامان و بابای مورچه هم خیلی خوشحال شدن و همه دونه هاشون رو آوردن و همگی روی بالهای گنجشک نشستن و پرواز کردن .
رفتن و رفتن و حسابی خوشحال بودن تا اینکه به خونه رسیدن .
دیگه نزدیک های غروب آفتاب رسیده بود .
مورچه از گنجشک کوچولو تشکر کرد و گفت خداحافظ گنجشک کوچولو تو هم برو توی لونه ات بخواب تا دوباره فردا همدیگه رو ببینیم.

  

______________________________________

 

از همه ی مامان های عزیزی که در آزمون شرکت کردن تشکر می کنیم و براشون آرزوی موفقیت در همه ی آزمون های زندگیشون رو داریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان شبنم
19 شهریور 92 12:01
سلام

دست همه مامانای مهربون درد نکنه خیلی جالب بود


سلام مامان عزیز
دست شما هم درد نکنه؛ قصه تون جالب بود. ما هم هی میخواستیم کشف کنیم که این چیه که مورچه روش راه میره و وقتی فهمیدیم ذوق زده شدیم
مامان یاسمن و محمد پارسا
20 شهریور 92 7:34
خیلی قصه های قشنگی بود خسته نباشید مامانهای مهربون و موفق باشید همینطور یه خسته نباشید برای شما که زحمت می کشید برای مدرسه مامانها مطالب مفید برای مامانهای مهربون می زارید وممنون


ما هم از شما و بقیه مامان ها ممنونیم. قصه هاتون مثل همیشه قشنگ و آموزنده بود. خوشحال میشیم بیشتر از این استعداد و مهارت شما در مدرسه استفاده کنیم
مامان پریسا
23 شهریور 92 16:41
خب مجبور بودم محکم کاری کنم ...

اخه به نت نمیشه اطمینان کرد کلا کامنت ها مفقودالاثر میشن

وای چه قصه های خوشکلی ... باید بریم شاگرد بشیم.


بله میدونیم، از قدیم هم گفتن کار از محکم کاری عیب نمیکنه!
از اینکه توی آزمون شرکت کردید و برامون قصه فرستادین ممنونیم. مثل همیشه میگیم که همه ی ما اینجا هم معلم هستیم و هم شاگرد و هرکدوم از قصه ها هم نکات آموزنده ای برامون داشت و هرکدوم از قصه های هم نکته یادگرفتیم که تایید کننده ی همین مطلب هست.
براتون آرزوی سلامتی و موفقیت داریم مامان نمونه
مامان شاران
24 شهریور 92 8:32
آفرین مامانای گل همیشه سلامت و موفق باشید


مریم (مامان روشا)
24 شهریور 92 14:58
سلام دست همه ی مامانها و خانوم معلمها درد نکنه
خانوم معلم تا کی وقت داریم...من چند روزه مهمان دارم خیلی نمیتونم بیام نت!


سلام مامان عزیز
خسته نباشید، دست شما هم درد نکنه قصه ی جالبی برامون نوشته بودید. چند روز برای چی وقت دارید؟!
مریم (مامان روشا)
26 شهریور 92 13:08
وقت برای امتیاز دادنیکی دوتاشون خونده بودم که بقیه رو امروز میخونم


بله وقت دارید، اگه اجازه رای دادن دارید و ستاره ها براتون فعاله می تونید رای بدید
مامان پریسا
5 مهر 92 11:11
سلام ببخشید نحوه ی رای دادن چطوریه ؟ برای مامان روشا نوشتید که اگر ستاره ها فعاله....
متوجه نشدم یعنی چی؟باید با مرور گر خاصی وارد بشیم؟روشون کیکی کنیم یا همین جا اعلام کنیم؟


سلام مامان عزیز
ببخشید که دیر جوابتون رو دادیم. نه مرورگر خاصی لازم نداره فعال بودن یا نبودن ستاره ها هم به این معنی هست که اجازه میده روش کلیک کنید و رای خودتون رو ثبت کنید یا نه. مثلا اگه شما یکبار کلیک کنید و بخواهید بلافاصه دوباره کلیک کنید این اجازه رای دوباره به شما داده نمی شه.
ممنون از توجه شما