مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه ی شیرینی سال نو!

1391/12/28 7:38
نویسنده : یه مامان
11,171 بازدید
اشتراک گذاری

 

سال نو نزدیک بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه تبریک می گفتند...

در روزگار قدیم پیرمرد کفاشی بود که کفش می دوخت و می فروخت. او با  همسر مهربانش در خانه ی کوچکی زندگی می کرد آن ها خیلی فقیر بودند.

ساال نو نزدیک بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه تبریک می گفتند.

همسر کفاش آهی کشید و گفت:«اگر کمی روغن داشتیم شیرینی می پختم و به بچه ها می دادم...»

پیرمرد کفاش گفت:« غصه نخور! الان کفش هایی را که دوخته ام به شهر می برم و می فروشم. با پولش روغن می خرم و می آورم.»

بعد کفش ها را برداشت و به شهر رفت. هوا خیلی سرد بود. برف تندی می بارید. کفاش پیر در کوچه ها می گشت و داد می زد: « کفش، کفش های خوب، کفش های ارزان دارم!»

اما کسی از او کفش نخرید. همه به فکر جشن سال نو بودند. پیرمرد زغال فروشی از راه رسید. او هم نتوانسته بود زغال هایش را بفروشد. زغال فروش به کفاش گفت: « بیا جنس هایمان را با هم عوض کنیم. زغال های من مال تو و کفش های تو مال من!»

پیرمرد کفاش قبول کرد. کفش ها را داد و زغال ها را گرفت و به خانه برگشت. او ماجرا را برای همسرش تعریف کرد بعد هم گفت: « حالا ما این زغال ها را داریم و می توانیم با آن ها گرم شویم.»

آن ها با زغال ها آتشی روشن کردند و کنارش نشستند و مشغول حرف زدن شدند. یک دفعه پیرمرد گفت: « شاید همسایه ی ما هم زغال نداشته باشد و سردش باشد بهتر است کمی از این زغال ها را برای او ببری.»

همسرش گفت:« فکر خوبی است! الان می برم.»

بعد هم از جا بلند شد، کمی زغال در ظرفی ریخت و آن را برای همسایه برد و به خانه برگشت.  مدتی نگذشته بود که در خانه ی آن ها به صدا درآمد، زن همسایه پشت در بود. او گفت: « دست شما درد نکند الان خانه ی ما با زغال های شما حسابی گرم شده است. من هم برای شما کمی روغن آورده ام تا برای روز عید شیرینی درست کنید.

پیرمرد کفاش و همسرش خوشحال شدند روغن را گرفتند و از همسایه تشکر کردند. پیرمرد کفاش به همسرش گفت: « حالا که آتش گرم است برویم و خمیر را آماده کنیم و شیرینی سال نو را بپزیم.»

آن ها شیرینی خیلی خوشمزه ای پختند و آن را به همه ی بچه ها دادند و سال نو را به آن ها تبریک گفتند.

منبع: ماه نامه ی رشد کودک – شماره 7

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان علی خوشتیپ
28 اسفند 91 8:28
نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند.
نوروز پیشاپیش مبارک

http://www.niniweblog.com/upl/alijoon/13635061342.jpg?93



سلام
صبحتون بخیر
ممنون از لطفتون؛ ما هم تبریک میگیم و براتون بهترین ها رو در سال جدید آرزومندیم
مامان آینده
28 اسفند 91 8:31
بعد از مدت ها سلام
داستان آموزنده ای بود پر از بخشش و شادی
ایشالا همیشه سایه بزرگترها بر سر همه ما مستدام باشد...
پیشاپیش عیدتون مبارک
یا حق


سلام مامان عزیز
از یه مامان دیگه شنیدم که پدر همسرتون از دنیا رفتن
قبل از هر چیز مصیبت وارده رو به شما و همسرتون تسلیت میگم ان شاالله که خدا به شما و خانواده تون صبر بده و سایه پدر و مادرتون رو بر سرتون نگه داره
کم خدمتی ما رو به بزرگی خودتون ببخشید
سالی پر از شادی رو براتون از خدا میخوام
مامان آرشيدا قند عسل
28 اسفند 91 12:24
سال نو پشاپيش مبارك اميدوارم سال خوبي رو پيش رو داشته باشيد پر از آرامش.


سلام مامان عزیز
خیلی خیلی ممنون؛ ما هم سال خوب و پربرکتی رو برای شما و خانواده تون آرزو میکنیم
زینبی
28 اسفند 91 13:07
چه باحال بود. بازم به نظر من صفا و صمیمت اون زمانا بیشتر بوده.
چه مبادله ی کالا به کالا به نفعشون بودهااااا
خوشم اومد.بازم بیست بود
سال خوبی رو واستون آرزو دارم،پر از خوبی و خوشی...
از همه مهم تر سلامتی.
مواظب خودتون باشین


سلام؛ بله واقعا اگه دلمون با صفا و توکلمون قوی باشه توی اتفاقات زندگی درس های زیادی برامون وجود داره. مهمقشنگ دیدنشون هست که شمامثبت و قشنگ میبینی
ما هم سالی سرشار از برکت رو از خدای متعال برات میخوایم
مامان بیتا
28 اسفند 91 13:16
به نام خدای بهار آفرین
یا مقلب ، قلب من در دست توست یا محول، حال من سرمست توست
کن تو تدبیری که در لیل و نهار
حال قلب من شود همچون بهار

پیشاپیش عیدتون مبارک


به به مامان بیتای عزیز
ما هم این عید رو به شما تبریک میگیم. ممنون که پیشمون اومدید
مامان پریسا
28 اسفند 91 19:42
خب مثل دفعات قبل داستان قشنگتون رو برای پریسا خانم سیو کردم تا سر فرصت براش بخونم. ممنون.




خواهش میکنیم مامان مهربون
امیدواریم که پریسا جون ازش خوشش بیاد
مامان پریسا
28 اسفند 91 19:43
پیشا پیش عید نوروز را به شما معلمین عزیزم تبریک میگم. ایشالله سال خوبی پیش رو داشته باشید .




ما هم عید رو به شما و خانواده محترمتون تبریک عرض میکنیم و سال خوبی رو براتون آرزومندیم
مامان امید و کیان
29 اسفند 91 2:08
سالی پر از سلامتی و آرامش و برکت وشادی برای همه آرزومندم به خصوص مادران این سرزمین که فرزندانشان آینده سازان ایران میباشند


سلام مامان عزیز
خیلی ممنون، ما هم سال خوب و پر برکتی رو از خدا برای شما میخوایم
یک عدد مامان
29 اسفند 91 4:41
چه داستان خوب و قشنگی

عالی بود استاد جونی


پست راجع به معرفی کتاب رو خوندم.دستتون درد نکنه که زحمت کشیدین و در بخش معرفی کتاب قرارش دادین فقط اینو گم که گفتم شاید از حوصله ی مامانای مدرسه خارج باشه من توضیحاتمو طولانی کنم،الان نمیدونم توضیحاتم کافی بوده یا نه؟اصن خوب توضیح دادم یا نه؟


دست شما درد نکنه زحمت کشیدید و برامون این توضیحات رو نوشتید
اتفاقا به نظر من کار قشنگی کردید و توضیحات خوبی دادید شاید مامان ها یا هر کسی که می خواد یه کتاب رو بخره دوست داشته باشه بدونه کلیت اون کتاب چیه و چه جوریه
یک عدد مامان
29 اسفند 91 4:48
راستی
این آدرس شاید به دردتون بخوره

http://www.siteaks.com/


دست شما درد نکنه، ان شاالله استفاده می کنیم
مامان زینب
29 اسفند 91 15:46
دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم
همه ارزانی تان . . .


عید نوروز بر شما مبارک



خیلی ممنون، عید بر شما هم مبارک باشه
مریم (مامان روشا)
29 اسفند 91 16:54
نازی چه قشنگ بود...روشا بیدار بشه قصه داره
سال نو پیشاپیش مبارک...ایشالا سال خوبی داشته باشین


خواهش میشه، امیدواریم از این قصه خوشش اومده باشه و نظرات قشنگش رو برامون بنویسید
شما هم سال خوب و پر از نعمتی داشته باشید
سارا(مامان سوگل)
29 اسفند 91 23:35
نوروز مبارک


ممنون، بر شما هم مبارک باشه
فرشته
29 اسفند 91 23:56
خیلی قشنگ بود واییییییییییییییییییییییییی


قابل شما رو نداشت، امیدواریم بعداتر ها برای نی نی نازتون بگید