قاب عکس هایی از مادر
قشنگ ترین قاب عکسها توی ذهن هر کسی، مال مامانشه...
و این قاب عکس یکی از اون قاب عکسهای قشنگه که همیشه توی دل مامان اهورای عزیز هست...
توی ادامه ی مطلب خاطره هایی از مامان هایِ مامان های عزیز رو می خونیم...
خاطره نوشت1: (نویسنده:مامان اهورا)
یکی از خاطره هایی که همیشه تو ذهنم از مادر عزیزم نقش میبنده مربوط میشه به کلاس پنجم ،من از همون دوران کودکی همیشه نگران تنهایی مادرم بودم با اونکه ما 6تا بچه بودیم ولی باز من همیشه نگران بودم ،یادمه زمستون بود و ما بخاری هیزمی داشتیم مامانم کنار بخاری نشسته بود و داشت لوبیا پوست میگرفت، خواهرم اینا دبیرستانی بودند و صبحی و منه ته تغاری بعداز ظهری بودم.
ناهارم رو خوردم و داشتم میرفتم مدرسه هنوز خواهرم اینا از مدرسه نیومده بودن، از مامان خداحافظی کردم و رفتم داشتم کفشم رو میپوشیدم که یک آن از پنجره مامانم رو دیدم که تنهاست احساس کردم که میترسه نمیدونم چرا؟ رفتم وسط راه دوستم رو دیدم بهش گفتم برو به خانوم معلم بگو حال مامانم خوب نبود نتونستم بیام مدرسه، دوباره برگشتم خونه. مامانم گفت چرا برگشتی؟ گفتم آخه تو تنها بودی گفت یعنی چی الان خواهرت اینا میان ،دیگه هر کاری کرد نرفتم بقیش یادم نیست اما یادمه که فرداش خانم معلم که از شانس بد من همسایه ما بود کلی منو دعوا کرد.
اون تصویر مامان کنار بخاری هیزمی هیچوقت هیچوقت از یادم نمیره اون ترس از تنهایی مامان الان هم همراهمه و دروغ نگم دست کم روزی 5بار براش زنگ میزنم البته الان دیگه واقعا تنهاست، خدا به همه مامانها سلامتی بده وهمچنین مامان من ،میدونم بعضی اوقات با زبان سرکشم احتمالا ناراحتش میکنم اما میدونم که مادر یگانه داوری است بعداز خدا که گناه ما هرچه که باشد میبخشد، مامانم دوستت دارم
خاطره نوشت 2: (نویسنده:مامان اهورا)
کلاس اول بودم که مامانم توی یک تصادف وحشتناک که همه توی ماشین فوت شده بودند جان سالم بدر برد و خدا مادرم رو دوباره بهمون بخشید البته چند روز تو کما بود اما اون روزی که رفتم بیمارستان برای دیدنش هیچوقت از یادم نمیره چون همش فکر میکردم دور از جونش مرده به همین علت چند ماه بعد من با یک موتور توراه مدرسه تصادف کردم همه میگفتند تنها چیزی که تو بیهوشی میگفتی این بود که به مادرم چیزی نگید دیگه اشک مجال نمیده خدا همه مادرها رو حفظ کنه ، آمین
خاطره نوشت 3: (نویسنده:مامان شبنم)
یکی از خاطراتم مربوط میشه به روزی که سزارین شدم و مامانم به زور اجازه گرفته بود تا بیاد توی ریکاوری منو ببینه، هنوز اون حالت نگرانش که باهام حرف میزد تا مطمئن بشه سالمم یادمه؛ آخه خودش خاطره خوبی از سزارین نداره ...
خاطره نوشت 4: (نویسنده:مامان شبنم)
این خاطره مربوط به سالها پیش میشه وقتی من نه سالم بود . اول بگم مامان ما کلا یه آدم جدی بود و هست از این مامانا نیست که یه بند قربون صدقه ات بره و آشکارا بهت محبت کنه ولی همیشه سعی میکرد من و خواهرم چیزی کم و کسر نداشته باشیم ...
این قضیه مربوط به وقتیه که من هنوز تک فرزند بودم ما ایام عید میرفتیم منزل یکی از بستگان که خونه شون حالت ویلایی توی یه باغ بود کنارشم یه رودخونه اون موقع ها که مثل الان خشکسالی نبود و حسابی بارون میومد این رودخونه حسابی جون میداد برای شنا کردن رسم هم بر این بود که اول آقایون ما بچه ها رو که هیچ وقت کمتر از هفت هشت تا نبودیم می بردن کنار رودخونه تا یا شنا کنیم یا مثل من که شنا بلد نبودم آب بازی بعد هم ما باید بر می گشتیم خونه تا آقایون بتونن لباسشون رو در بیارن و شنا کنن .
اون روز هم بعد از کلی آب بازی دم دمای رفتن بود که من با خودم فکر کردم خم بشم ببینم کف رودخونه چه شکلیه خلاصه که خم شدن همان و افتادن من توی رودخونه همان . توی اون شلوغی بچه ها کسی درست متوجه افتادن من نشده بود و من حدود پنجاه متر توی آب بالا و پایین رفتم و همه صحنه هاش یادمه حتی لحظه آخر که دیگه نفسم داشت میرفت که یکی از آقایون از مچ پا منو گرفت و نجات داد...
خلاصه که از اون طرف یکی از بچه ها رفته بود به مامانم خبر داده بود که دخترت غرق شد صحنه ای که دقیق یادمه اینه که من هنوز بغل نجات غریقم بودم که از در وارد شدم دیدم مامانم از ساختمون آنچنان دویده بیرون که چادرش دنبالش رو زمین میکشید و اصلا سرش نبود خلاصه تا منو دید پاهاش سنگین شد و نشست و منو که خیس آب بودم بغل کرد. اون شب من تا صبح مرتب کابوس میدیدم ولی هربار که بیدار میشدم میدیدم مادرم بالای سرم نشسته و تسبیح به دست ذکر میگه ... هنوز اون روز رو یادمه و فکر کنم هیچ وقت از یادم نره ...
خاطره نوشت 5: (نویسنده:مامان محمدپارسا)
راستش یکی از خاطرات من بر میگرده به زمانی که راهنمایی بودم و چند روز مونده بود به تحویل سال و مامانها مشغول خونه تکونی بودن و مادر من هم یکی از اون اشتباهاتی رو که هنوز هم بین خانومها موقع شستشوی سرویس بهداشتی رایجه مرتکب شد.
ترکیب وایتکس با جوهر نمک در فضای بسته و بعد هم مشکل عدم تنفس و احساس خفگی این مسئله در مادر من شدید تر شده بود به خاطر اینکه مادرم آسم داشت. بابام هم نبود من و خواهرم که سه سال از من بزرگتره شروع کردیم به گریه و جیغ و داد راستش از اون صحنه تا رسیدن مامانم به بیمارستان خیلی چیزی یادم نیست شب که شد موقع خواب مامانم هنوز بیمارستان بود به خواهرم گفتم به نظر تو شبها بهشت زهرا بازه؟ گفت چرا؟ گفتم آخه مامان که نیومد می ترسم بمیره و شب خاکش کنن و کسی به ما نگه .خواهرم گفت :بابا گفته فردا میاد تو بخواب.
فردا صبح که مامانم به خونه اومد بغلش کردم و خیلی خوشحال بودم و اشک می ریختم . وقتی خواهرم در مورد سوالی که از ش پرسیده بودم به مامانم گفت :دیدم بغض کرد و گفت ببخشید که باعث ترس شما شدم
خاطره نوشت 6: (نویسنده:مامان محمدپارسا)
یه خاطره دیگه من هم مربوط میشه به زمانی که مامانم رفته بود کربلا و من دانشجو بودم .یادمه عکس مامانم رو گذاشته بودم جلو چشمم و مدام بهش نگاه می کردم و به خواهرم می گفتم می ترسمکه قیافه مامان یادم بره وقتی برگشت از کربلا بهش که گفتم خندید و گفت یعنی اینقدر زود قراره منو فراموش کنید؟
خاطره نوشت 7: (نویسنده:مامان فرنیا)
نميدونم چي بايد تعريف كنم چون همه زندگي مادر لحظاتي است كه ذره ذره جسم و جانش را به پاي بچه هاش ميريزه بخصوص مادرهاي ما كه مثل ما از امكانات كمتر بهر مند بودند ولي خاطرات من مربوط به زمان دانشجويي است كه هربار با فشار درسها و امتحانات روبرو ميشدم تنها كسي كه ميتونست آرامم كنه مادرم بود و قربان صدقه رفتن هاش پشت تلفن كه من معتاد شنيدنشان بودم. گاهي كه دلم براي خانه تنگ ميشد فقط دلم ميخواست زنگ بزنم به مادرم و همان قربان صدقه رفتنهاش را بشنوم چقدر من را آروم ميكرد و همين موضوع را از خواهرم كه 13سال از من كوچيكتر است هم شنيدم كه صداي مادرمون با آن كلمات شيرين تنها چيزي بود كه ميتونست غم دوري و سختي درسها و امتحانات را ازمون دور كنه يادبگيريم اين نوازشها را از بچه هامون دريغ نكنيم...
خاطره نوشت 8: (نویسنده: مریم مامان دونه برفی)
این هم یه خاطره ماندگار از مادرم
برخلاف بابام که همیشه پا پیش میذاشت برا آشتی و نازمنو می کشید ، نازکش مامانم خودم بودم چون طاقت نداشتم یک لحظه ازم رو برگردونه ...
یک هفته ای میشد که باهام حرف نمیزد من هم که سر حرف خودم بودم و میگفتم مرغ یک پا بیشنر نداره.. روز های اول فکر می کردم باز هم اگه یهویی برم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کنم و بگم مامانی ببخشید، همه چی حل میشه و با یه لبخند ملموس از پشت چهره جدی و نگاه بظاهر تندش خیاااال من راحت میشه......ولی هر روز که میگذشت این قهر جدی تر میشد و هیچکدوم از ترفندهای دخترانه من جواب نمیداد که نمیداد.
آخه بدجور پسر مردم تو دلش جا باز کرده بود و میخواست اونو داماد کوچیکه خودش کنه اونم واسه دختر کوچیکه نازک نارنجی و ته تغاریش.
واز اونجائیکه این دختر عشق کار پر مدعای به قول خودش معقول به آخرین خواستگاری پسر مردم هم جواب نه داده بود ترفندهای زنانه مامانی گل کرده بود و با همدستی بابای مهربون میخواستن هرجور که شده دست این دختر بیچاره رو بذارن تو پوست گردو ..
اونجا بود که عشق به مادر کار خودشو رو کرد و من مجبور شدم اجازه ورود مجدد این خواستگار سمج اون روز و عشق همیشگی امروزم رو به شرطها و شروطها صادر کنم .
.
.
.
و اونجا بود که گرمی یه لبخند مهربون دوباره به من انرژی داد و من تکیه گاه امروزم رو مدیون یه دل صاف و مهربون و یه مادر دنیا دیده و آینده نگر هستم .
مادری که با رفتنش منو از لبخندهای گرم و انرژی بخشش محروم کرد، دل از من و این دنیا کند و و به دیار ابدی شتافت.. .
روحش شاد.