عهد آسمانی؛ قسمت نهم
وعده خدا فرا مى رسد ، خدا مى خواهد كنار اين آب ، مردم را با ولايت آشنا سازد .همان گونه كه آب اين بركه ، تشنگان كوير را جانى تازه مى بخشد ، ولايت على(ع) هم تشنگان مسير كمال را جانى ديگر خواهد بخشيد ...
امروز يكشنبه ، هجدهم ماه ذى الحجّه است و صداى الله اكبر به گوش مى رسد .
همسفر، برخيز ! وقت نماز است .
مردم همه در صف هاى منظّم پشت سر پيامبر به نماز مى ايستند .
بعد از نماز ، اين كاروان بزرگ ، آماده حركت مى شود تا به راه خود در اين بيابان ادامه دهد .
آفتاب بالا مى آيد و صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند ، كاروان 120 هزار نفرى در دل بيابان پيش مى رود .
انتظار در چهره پيامبر موج مى زند ، به راستى كى وعده خدا فرا خواهد رسيد؟
وقتى ما مقدارى راه برويم به يك سه راهى مى رسيم ، يك راه به سوى مدينه مى رود ، يك راه به سوى عراق و راه ديگر به سوى مصر .
من فكر مى كنم در آنجا ديگر اين كاروان 120 هزار نفرى تقسيم خواهد شد و هر كس به راه خود خواهد رفت .
اين اجتماع بزرگ به زودى ، متفرّق خواهد شد!
ساعتى مى گذرد ، ما حدود شش كيلومتر از جُحفه دور شده ايم ، آفتاب بر ما مى تابد و تشنگى بر من غلبه مى كند .
به يكى از همراهان خود رو مى كنم و مى گويم :
ــ حاجى ! آيا آبى دارى به من بدهى؟ من خيلى تشنه شده ام !
ــ قدرى صبر كن ، در همين نزديكى ها، يك غدير هست كه مى توانى از آب آن بنوشى .
ــ حاجى! حواست كجاست؟ من آب مى خواهم ، آن وقت تو به من آدرس غدير مى دهى ؟ !
ــ منظور من از غدير ، همان بركه است ، در همين نزديكى ها بركه و آبگيرى هست كه تو مى توانى از آب زلال آن بنوشى .
ــ چه حرف ها مى زنى! در اين بيابان خشك ، بركه آب كجا پيدا مى شود؟
ــ نگاه كن ، آنجا را ببين! سياهى درختان را مى گويم ، اگر باور نمى كنى پس اين درختانِ بزرگ، براى چه در آنجا روييده اند؟ بايد در آنجا آب باشد .
ــ راست مى گويى ، سياهى درختان را مى بينم ، خداى من! آنجا چقدر درخت هست ، امّا چگونه در اين بيابان ، اين بركه درست شده است؟
ــ كنار آن بركه ، چشمه اى هست كه آب از آن مى جوشد و به اين بركه مى ريزد .
ــ بيابان و چشمه آب؟
ــ ما تا درياى سرخ فقط دوازده كيلومتر فاصله داريم ، در فصل زمستان باران هاى سيل آسا مى بارد و در دل زمين فرو مى رود و در اينجا به صورت چشمه از دل زمين مى جوشد .
ــ آيا اين بركه هميشه در اينجا هست؟
ــ نه ، وقتى كه تابستان فرا مى رسد و هوا گرم مى شود آبِ چشمه خشك مى شود و با خشك شدن چشمه ، بركه هم خشك مى شود .
ــ خدا را شكر كه الآن ، روزهاى پايانى زمستان است و من مى توانم آب زلال بركه را بنوشم .
خداى من !
چه بِركه زيبايى ! چه آب باصفايى !
قربان بزرگى خدا بشوم كه در دل كوير ، بركه اى به اين زيبايى درست كرده است !
من كنار بركه مى روم و از آب زلال آن سيراب مى شوم و شكر خدا را به جا مى آورم .
به راستى كه اين عرب ها چه زبان شيوايى دارند !
حتماً مى گويى چرا !
آنها چه اسم خوبى براى اين بركه انتخاب كرده اند: غدير خُم !
حق دارى از من سؤال كنى كه معناى كلمه خُم چيست !
خوب حالا كه سؤال كردى بايد كمى حوصله كنى تا برايت توضيح دهم .
وقتى تو جارو به دست بگيرى و خانه خودت را حسابى تميز كنى آن وقت هر كس به خانه تو نگاه كند مى گويد : اين خانه ، تميز شده است .
امّا اگر يك دوست عرب زبان داشته باشى، وقتى خانه تميز تو را ببيند مى گويد : خُمّ .
منظور او اين است كه اين خانه بسيار تميز شده است .
خوب ، اكنون به اين بركه زيبا نگاه كن ! آب اين بركه چقدر زلال و صاف است !
اگر بخواهى اسمى براى اينجا بگذارى چه مى گويى؟
«بِركه زلال» .
امّا اينجا سرزمين حجاز است و همه به عربى سخن مى گويند ، پس ما بايد اين اسم شما را به عربى ترجمه كنيم .
درست ترجمه كردى : غدير خم !
دوست خوبم! ديگر وقت نيست ، كاروان بايد به حركت خود ادامه دهد .
كاش فرصتى بود تا كمى اينجا مى مانديم و صفا مى كرديم !
من نمى توانم از آبىِ اين آب، چشم برگيرم !
ساعت حدود نه صبح است ، ولى ما نمى توانيم اينجا بمانيم ، ان شاءالله براى نماز ظهر در منزلگاه بعدى توقّف خواهيم كرد !
عدّه اى مشك ها را پر از آب مى كنند و به كاروان ملحق مى شوند .
پيامبر در حالى كه بر شتر خود سوار است به بركه مى رسد .
صدايى به گوش پيامبر مى رسد :
«يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ... »
«اى پيامبر ! آنچه بر تو نازل كرده ايم براى مردم بگو كه اگر اين كار را نكنى، وظيفه خود را انجام نداده اى و خداوند تو را از فتنه ها حفظ مى كند.»
وعده خدا فرا مى رسد ، خدا مى خواهد كنار اين آب ، مردم را با ولايت آشنا سازد .
همان گونه كه آب اين بركه ، تشنگان كوير را جانى تازه مى بخشد ، ولايت على(ع) هم تشنگان مسير كمال را جانى ديگر خواهد بخشيد .
مردم از آيه مهمّى كه بر پيامبر نازل شده است خبر ندارند .
صداى پيامبر سكوت صحرا را مى شكند : «شتر مرا بخوابانيد! به خدا قسم ، تا دستور خداى خويش را انجام ندهم از اين سرزمين نمى روم.»
همسفرم ! اينجا سرزمين مقدّسى است ، خدا اينجا را براى بيعت مردم با على(ع) انتخاب كرده است .
سرزمين عرفات، شايسته اين نبود تا جشنِ ولايت على(ع) در آنجا برگزار شود ، امّا اين سرزمين شايستگى دارد تا آيينه تمام نماى ولايت شود .
شتر پيامبر را به زمين مى خوابانند و پيامبر از شتر پياده مى شود .
چهره پيامبر از خوشحالى مى درخشد ، هيچ كس پيامبر را تا به حال اين قدر خوشحال نديده است .
به خدا قسم ، هيچ قلمى نمى تواند اين شادى پيامبر را به تصوير بكشد !
مردم ، همه در تعجّب هستند ، آنها نمى دانند چرا پيامبر دستور توقّف داده است .
همسفرم ! يادت نرفته كه جمعيّت اين كاروان ، 120 هزار نفر است !
نگاه كن ! اوّل كاروان چند كيلومتر جلوتر از ما هستند ، خيلى ها هم هنوز از ما عقب ترند ، من فكر مى كنم كه طول اين كاروان چندين كيلومتر بشود .
بايد صبر كنيم تا همه به اينجا برسند .
پيامبر دستور مى دهد تا چند سوار نزد او بروند ، پيامبر به آنها دستور مى دهد تا به همه كسانى كه جلوتر رفته اند خبر بدهند كه برگردند .
همچنين پيامبر عدّه اى را مى فرستد تا به آنهايى هم كه عقب هستند خبر بدهند كه زودتر خود را به اينجا برسانند ، همه بايد كنار اين غدير جمع بشوند ...