مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت هفتم

1392/4/31 16:58
نویسنده : یه مامان
2,551 بازدید
اشتراک گذاری

 

اگه یادتون باشه پارسال اوایل تیرماه بود که با هم یک «یاعلی» گفتیم، اما...  
تصمیم داشتیم تا شب های قدر سال قبل مجموعه ی شوق وصال رو به سرانجام برسونیم! مجموعه ای که شش قسمتش رو هم براتون نوشتیم و بعد از اون با به دنیا اومدن کوچولوها رها شد و البته کسی هم سراغی ازش نگرفت!...

امسال تصمیم گرفتیم «یاعلی» که سال قبل ناتمام گذاشتیم رو با قدرت بیشتری بگیم و این مجموعه رو با همراهی شما مامان های خوب به پایان برسونیم تا ان شاالله شب های قدر رو با معرفت بیشتری درک کنیم.
امیدواریم که مامان های عزیز مثل همیشه همراهیمون کنن. اگه قسمت های قبل رو فراموش کردید یا جدیدا به جمع مامان های مدرسه پیوستید می تونید از طریق لینک هایی که گذاشتیم به اونا دسترسی داشته باشید...

شوق وصال؛‌ قسمت اول
شوق وصال؛ قسمت دوم
شوق وصال؛‌ قسمت سوم
شوق وصال؛ قسمت چهارم
شوق وصال؛ قسمت پنجم
شوق وصال؛ قسمت ششم

________________________________________________________________

اسب سواران به سوی شهر انبار مى تازند، شهرى كه در كنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر مى شوند و مردم هيچ پناهى ندارند. سربازان معاويه به خانه ها حمله مى كنند و به سوى زنان مسلمان مى روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت مى كنند. هيچ كس نيست كه مانع آنها شود...

آنها آزادانه در شهر هر كارى كه بخواهند انجام مى دهند و بدون اين كه آسيبى به آنها برسد برمى گردند. خبر به على(ع) مى رسد، قلب او داغدار مى شود، دشمن آن قدر جرأت پيدا كرده است كه به شهرى كه در سايه حكومت اوست، حمله و جنايت مى كند.

على(ع) به مردم عراق هشدار داده بود كه خطر معاويه را جدّى بگيرند و براى جهاد آماده شوند، امّا گويى گوش شنوايى براى آنها نبود. خوشا به حال آن روز كه آن بيست هزار يار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّين، جانشان را فداى آرمان امام كردند و به شهادت رسيدند.

على(ع) بارها با اين مردم سخن گفته تا شايد اين خفتگان بيدار شوند. گوش كن اين فرياد مظلوميّت اوست كه به گوش مى رسد:

« من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد. كاش هرگز شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم. شما دل مرا خون كرديد و غم و غصّه هاى زيادى به من داديد.

درد شما چيست؟ من چگونه بايد شما را درمان كنم؟ چرا اين قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستيد كه دشمن به سرزمين شما طمع مى كند؟ خوشا به حال آنانى كه به ديدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار اين غصّه را بر دوش كشند.

معاويه مردم خويش را به معصيت خدا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟! به خدا دوست داشتم كه معاويه ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از سربازان خود را به من بدهد.

همه مردم از ظلم و ستم حاكمان خود شكايت مى كنند ولى من از ظلم مردم خود شكايت دارم. اى مردم! شما گوش داريد، ولى گويا نمى شنويد، من چقدر با شما سخن بگويم و شما فرمان نبريد! ديروز رهبر و امير شما بودم و امروز گويى شما رهبر من هستيد و من فرمانبردار شمايم.

خدايا! تو خوب مى دانى كه من رهبرىِ اين مردم را قبول نكردم تا به دنيا و نعمت هاى آن برسم، من مى خواستم تا دين تو را زنده كنم و از بدعت ها جلوگيرى كنم. من مى خواستم سنّت پيامبر تو را زنده كنم.

خدايا! من از دست اين مردم خسته شده ام، آنان نيز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت كن!...»

افسوس كه اين فريادها را جوابى نيست...

اين مردم دل به زندگى دنيا بسته اند و نمى توانند از آن جدا شوند، ياران واقعى على (ع) پركشيدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.

عمّار كجا رفت؟ مالك اشتر كجا رفت؟...

هر چه خوب در كوفه بود جانش را فداى آرمان مولايش نمود، اكنون على(ع) مانده است و يك مشت آدم ترسو كه فقط عشق به دنيا، در سينه دارند.

على(ع) ديگر از دست اين مردم خسته شده است، خيلى عجيب است، هيچ كس صبرى مانند صبر على(ع) ندارد. صبر على(ع) در حوادث بعد از وفات پيامبر، مايه تعجّب فرشتگان شد. آن روز على(ع) براى حفظ اسلام صبر كرد و آرزوى مرگ نكرد، امّا من نمى دانم اين مردم كوفه با على(ع) چه كرده اند كه ديگر صبر او تمام شده است!!

امروز ديگر على(ع) تنها شده و دلش هواى ديار ديگرى را كرده است.

شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(ع) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود.

تو نگران مى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم.  على(ع) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(ع) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند.

گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(ع) است:

بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم.

خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است.

خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم...

مولاى من! افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود.

به راستى چه شد كه تو امروز آرزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟...

به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟

نمى دانم

ماه رمضان فرا مى رسد، مردم براى انجام عبادت به مسجد كوفه مى آيند، آنها از دين، فقط نمازش را مى شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دين خدا وظيفه هر مسلمان نيست؟

موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع مى شوند، امّا وقتى على(ع) آنها را به جهاد فرا مى خواند فقط گروهى اندك، پاسخ مى گويند. همه مشغول عبادت هستند، يكى نماز مى خواند، يكى قرآن مى خواند، ديگرى دعا مى كند، ناگهان صداى گريه اى از محراب به گوش مى رسد، خداى من! اين على(ع) است كه در سجده گريه مى كند!

چند نفر از ياران واقعى او جلو مى روند و مى گويند: مولاى ما! چه شده است؟ گريه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال نديده ايم كه تو اين گونه اشك بريزى؟

على(ع) رو به آنها مى كند و برايشان سخن مى گويد: «در سجده بودم و با خداى خود راز و نياز مى كردم كه خوابم برد. در خواب پيامبر را ديدم، پيامبر رو به من كرد و گفت: على جان! خيلى وقت است كه تو را نديده ام، من مشتاق ديدار تو هستم...»

گويا دعاى على(ع) مى خواهد مستجاب شود، اين گريه، اشك شوق على(ع) بود. هيچ كس اين را نفهميد، على(ع) فهميد به زودى در بهشت مهمان پيامبر خواهد بود و از اين دنيا و غصه هاى آن راحت خواهد شد

همسفر خوبم! بيا امشب به خانه مولاى خود برويم. امشب حسن و حسين و زينب و اُم كُلثوم(ع) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت كرده است. پدر سكوت كرده است.

زينب(س) به چهره پدر خيره مانده است، او فهميده است كه پدر مى خواهد سخن مهمّى را به آنها بگويد. لحظاتى مى گذرد، پدر سخن مى گويد:

«فرزندانم! خوابى ديده ام و مى خواهم آن را براى شما تعريف كنم: من پيامبر را در خواب ديدم، او دستى به صورت من كشيد، گويى كه گرد و غبار از رويم پاك مى كرد و به من فرمود: «على جان! به زودى تو نزد من خواهى آمد و چهره تو از خون  سرت رنگين خواهد شد. على جانم! به خدا قسم، من خيلى مشتاق ديدار تو هستم».

فرزندانم! اين خواب را براى شما تعريف كردم تا بدانيد كه اين آخرين ماه رمضانى است كه من كنار شما هستم، من به زودى از ميان شما خواهم رفت!

اكنون صداى گريه همه بلند مى شود، آنها چگونه باور كنند كه به زودى به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟ پدر از آنها مى خواهد كه گريه نكنند و آرام باشند، او هنوز حرف هايى براى گفتن دارد، او مى خواهد براى آنها سخن بگويد، بار ديگر همه ساكت مى شوند و پدر براى آنها سخن مى گويد.

همه مى فهمند كه ديگر پدر مى خواهد از اين زندان دنيا پر بكشد و برود…

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان پریسا
1 مرداد 92 1:09
خسته نباشید داستان های زیبایی هستن که من قبلا هم میخوندمشون. ولی به قول شما با رفتنتون فراموش شدن برای همین دیگه سراغشونو نگرفتیم.

واقعا زندگی ائمه در مظلومیت گذشته.....

با خوندن مناجات حضرت علی ، یاد دعای مولای یا مولا افتادم....
مناجات حضرت علی که مخصوص این شبهاست و بسیار زیباست و غیر ممکنه ادم بخونه و اشکش سرازیر نشه....


توی اون لحظات و حال خوش معنوی که دارید ، محتاج دعاتونیم مامان مهربون
آدین مامان طهورا
1 مرداد 92 2:04
کســانی که دوستشــــان دارم را

مــرور میکنـــــم تــا . . .

سکوتــم نشـان فرامـوشیـــــم نباشـــــد . . . !

آپ کردم خوشحال می شم بیای



چشم، میایم
یک عدد مامان
1 مرداد 92 4:42
اشکم در اومد واقعا چقدر امام ما مظلوم بودند ...
نویسنده ی این مجموعه واقعا زیبا و دلنشین مینویسن، الهی حاجت روا بشن ، از شما ممنونم که این مجموعه رو ادامه میدین


همینطوره! خواهش می کنیم مامان مهربون، امیدواریم که پیرو واقعیِ حضرت باشیم.
مامان امیرعلی
1 مرداد 92 16:35
بسیار ممنون از مطالبی که میزارید من به تازگی با وبتون آشنا شدم وبعد از یه مرور اجمالی جا داره که از ته دل بهتون خسته نباشید بگم وبا اجازه شما رو لینک میکنم
التماس دعا


خوشحالیم که مامانِ خوبی مثل شما به جمعمون پیوسته...
امیدواریم که ما رو یاری بفرمایید
مریم(مامان روشا)
3 مرداد 92 17:49
واقعا" ! چی شد سراغشونو نگرفتیم!
بازم به شما که یادتون بود و بقیه اش رو گذاشتید
مثل همیشه زیبا...


نمی دونیم ، واقعا!
در پناه حق موفق باشید