مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه ی موش بی تجربه

1392/2/15 8:00
نویسنده : یه مامان
6,420 بازدید
اشتراک گذاری

روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانه‌اش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانه‌اي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت...

 

روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانه‌اش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانه‌اي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت، بود بنابراين وقتي موش جوان از خانه خارج شد اولين چيزي كه ديد جانور بزرگ و وحشتناكي بود كه صدايي بلند از خودش خارج مي‌كرد: مااااااااا.

 

 

موش جوان بشدت ترسيد و شروع به دويدن كرد، كمي آن طرف‌ تر قبل از آن كه ترس موش كوچولو از حيوان وحشتناك اول بريزد، حيوان عجيب و غريب ديگري جلوي او سبز شد. بال‌هايي بلند داشت و چيز ترسناك قرمزي هم روي سرش بود. نوك تيزش را باز كرد و گفت: قوووقوووولي قووو قووو.

 

موش تا آنجا كه توان داشت دويد و از جلوي اسطبل دور شد، زير بوته‌اي قايم شد تا آن دو جانور خطرناك او را نبينند. همان طور كه زير بوته بيرون را زير نظر داشت موجود بسيار ملوس پشمالويي را ديد كه روي ديوار نشسته و دست خود را ليس مي‌زند. او دم خيلي قشنگي داشت و به نظر هم خيلي مهربان مي‌آمد.

 

 موش خيلي دلش مي‌خواست جلوتر برود تا از نزديك او را تماشا كند، اما از ترس دو جانور جلوي اسطبل، تصميم گرفت يك بار كه در اسطبل بسته بود، دوباره به اينجا برگردد تا بدون وجود آن موجودات بدجنس بتواند با اين حيوان پشمالو و بانمك دوست شود.

موش از لابه‌لاي بوته‌ها به سمت خانه‌اش برگشت و با هيجان زياد چيزهايي را كه ديده بود، براي مادرش تعريف كرد.

 

 

 

مادرش لبخندي زد و گفت: آن دو جانور اول كه به نظر تو ترسناك بودند، دوست ما هستند و هيچ آسيبي به ما نمي‌رسانند، نام اولي گاو و نام دومين جانور خروس است و اما در مورد آن وجود ملوس و پشمالو، نام او گربه است و بزرگترين دشمن ماست...

شانس آوردي كه ترس تو از خروس و گاو مانع آن شد كه براي ديدن گربه جلوتر بروي. تو امروز فقط از ظاهر موجوداتي كه ديدي، در مورد دوست يا دشمن بودنشان نتيجه‌گيري كردي و همين كافي بود تا تو دوستت را به جاي دشمن و دشمنت را به چشم دوستت ببيني.

سحر اسلامي

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان پریسا
15 اردیبهشت 92 16:22
خسته نباشید


سلامت باشید
مریم (مامان روشا)
15 اردیبهشت 92 23:30
تشکر..دوباره قصه
چه داستان قشنگ و آموزنده ایی...در عین سادگی چه درس بزرگی در بر داشت

حیف که روشا خوابه...ولی فردا براش تعریف میکنم


خواهش می کنیم
مامان آینده
16 اردیبهشت 92 9:09
سلام به مامان های فعال و پویا
داستان خوبی بود و مهم تر الگوی جالبی از نوع داستانش گرفتم...
محتوای این داستان و نتیجه گیریش بیشتر درباره دوست یابی بود ولی میشه از نوع داستانش برای کودکان کوچکتر هم بهره برد و آموزش حیوانات را به این سبک داد...
ممنونم از این که رساله دکتری بچه داری رو برای من کامل می کنید تا مامان آینده خوبی باشم

سلام به مامانِ آینده ی عزیز
خواهش می کنیم،
ان شــــــــــــــاءالله
زینبی
17 اردیبهشت 92 22:35
چه جالب بود.
خوشم اومد

قابل شما رو نداشت
مامان آنی
23 اردیبهشت 92 16:44
ممنون داستان ساده و جالبی بود یادم میمونه


سلام
قابل شما رو نداشت
موفق باشید