قصه ی موش بی تجربه
روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانهاش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانهاي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت...
روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانهاش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانهاي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت، بود بنابراين وقتي موش جوان از خانه خارج شد اولين چيزي كه ديد جانور بزرگ و وحشتناكي بود كه صدايي بلند از خودش خارج ميكرد: مااااااااا.
موش جوان بشدت ترسيد و شروع به دويدن كرد، كمي آن طرف تر قبل از آن كه ترس موش كوچولو از حيوان وحشتناك اول بريزد، حيوان عجيب و غريب ديگري جلوي او سبز شد. بالهايي بلند داشت و چيز ترسناك قرمزي هم روي سرش بود. نوك تيزش را باز كرد و گفت: قوووقوووولي قووو قووو.
موش تا آنجا كه توان داشت دويد و از جلوي اسطبل دور شد، زير بوتهاي قايم شد تا آن دو جانور خطرناك او را نبينند. همان طور كه زير بوته بيرون را زير نظر داشت موجود بسيار ملوس پشمالويي را ديد كه روي ديوار نشسته و دست خود را ليس ميزند. او دم خيلي قشنگي داشت و به نظر هم خيلي مهربان ميآمد.
موش خيلي دلش ميخواست جلوتر برود تا از نزديك او را تماشا كند، اما از ترس دو جانور جلوي اسطبل، تصميم گرفت يك بار كه در اسطبل بسته بود، دوباره به اينجا برگردد تا بدون وجود آن موجودات بدجنس بتواند با اين حيوان پشمالو و بانمك دوست شود.
موش از لابهلاي بوتهها به سمت خانهاش برگشت و با هيجان زياد چيزهايي را كه ديده بود، براي مادرش تعريف كرد.
مادرش لبخندي زد و گفت: آن دو جانور اول كه به نظر تو ترسناك بودند، دوست ما هستند و هيچ آسيبي به ما نميرسانند، نام اولي گاو و نام دومين جانور خروس است و اما در مورد آن وجود ملوس و پشمالو، نام او گربه است و بزرگترين دشمن ماست...
شانس آوردي كه ترس تو از خروس و گاو مانع آن شد كه براي ديدن گربه جلوتر بروي. تو امروز فقط از ظاهر موجوداتي كه ديدي، در مورد دوست يا دشمن بودنشان نتيجهگيري كردي و همين كافي بود تا تو دوستت را به جاي دشمن و دشمنت را به چشم دوستت ببيني.
سحر اسلامي