مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت پنجم

1391/5/3 9:00
نویسنده : یه مامان
4,979 بازدید
اشتراک گذاری

شب شده است  و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قطام در حیاط زیر نور مهتاب نشسته ای تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است...

 

شب شده است  و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قطام در حیاط زیر نور مهتاب نشسته ای تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است.

صدای شیهه اسب تو به گوش می رسد قطام این را بهانه می کند و می پرسد:

-          ابن ملجم! تو از کجا می آمدی؟

-          عزیز دلم! من از سرزمین نهروان می آمدم. من خبر پیروزی را برای مردم آورده ام.

-          پیروزی چه کسی؟

-          پیروزی مولایمان علی.

قطام تا نام علی علیه السلام را می شنود چهره در هم می کشد و تو تعجب می کنی. نمی دانی در قلب قطام چه می گذرد. قطام از تو می پرسد:

-          سرنوشت خوارج چه شد؟

-          تعداد زیادی از آنها مجروح و گروهی هم کشته شدند. مردم از شرّ آنها راحت شدند.

-          بگو بدانم آیا از سرنوشت ابن اخضر و پسران او خبر داری؟

-          آنها هم کشته شدند.

ناگهان صدای ناله و شیون قطام بلند می شود، به صورت خود چنگ می زند از جا بلند می شود و گریبان چاک می کند و به سوی اتاق خود می رود.

صدای قطام به گوش می رسد: ای پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی؟ ای برادرانم! شما که بی وفا نبودید. نگفتید بعد از شما خواهرتان چه کند؟

خدایا! مرگ مرا برسان! من دیگر این زندگی را نمی خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت...

اکنون تو می فهمی که دلت اسیر عشق چه کسی شده است. قطام، دختر اخضرتیمی است، همان که یکی از بزرگان خوارج بود و دشمن علی علیه السلام.

این دختر هم از پدر بغض علی علیه السلام را به ارث برده است...

خوب گوش کن!

او سخن از انتقام به میان می آورد. برخیز! دیگر صبر نکن! حالا که فهمیدی او کیست، دیگر نباید اینجا بمانی. درست است که عاشق شدی، اما تا حالا نمی دانستی معشوقه ات کیست، حالا که او را شناختی! برخیز و برو.

لحظاتی می گذرد، قطام به تو فکر می کند، نکند تو بروی و او را تنها بگذاری. فکری شوم به ذهن او می رسد. او سریع از جا بر می خیزد و به حیاط می آید، خدا را شکر می کند که تو هنوز آنجا هستی. دلم به حال تو می سوزد، تو نمی دانی که در ذهن این دختر زیبا چه نقشه ای می گذرد.

تو رو به او می کنی و می گویی:

-          غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد.

-          ممنونم. ابن ملجم! دیدی که چگونه تنها و بی کس شدم؟ دختری هستم که پدر و همه برادرانش به دست ظلم علی کشته شده اند و او دیگر هیچ کسی را ندارد. به راستی چه کسی از من حمایت می کند؟ خدایا! خودت علی را به سزای عملش برسان!

-          گریه نکن! عزیزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من که هستم.

خنده ای برلبان قطام می نشیند و تو هم لبخند می زنی. دلت خوش است که دل مصیبت دیده ای را شاد کرده ای و لبخند بر لب های او نشانده ای، اما فراموش کرده ای که چه بودی و چه شدی.

تا دیروز کسی جرات نداشت در مقابل تو، به علی علیه السلام توهین کند، اما اکنون می شنوی که قطام به مولایت توهین می کند ولی تو هیچ نمی گویی. تو فقط محو تماشای معشوقه خود هستی. فهمیدم! تو عوض شده ای، عشق علی علیه السلام را فروخته ای و عشق قطام را خریده ای.

عشوه های قطام بیشتر و بیشتر می شود، دختری که داغ عزیزانش را دیده است، چرا این گونه دلربایی می کند؟! تو نمی دانی که قطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده ای و اصلا فکرت کار نمی کند.

تو به راحتی می توانی اندام او را ببینی... آتش شهوت در وجودت شعله می کشد، چه می کنی؟! نگاه حیوانی تو به اندام قطام بیشتر و بیشتر می شود و دیگر از حریم خود گذشته است...

دیگر نمی توانی تاب بیاوری، مشتاقانه از جا بلند می شوی و قطام را در آغوش می کشی و می گویی: آیا با من ازدواج می کنی؟ من تو را خوشبخت می کنم. هر چه بخواهی برایت فراهم می کنم.

لحظه ای می گذرد، قطام به چشمان تو خیره می شود، وقتی آتش شهوت را در چشمان تو می خواند تو را کنار می زند و می گوید:

-          من خواستگاران زیادی دارم. پسران قبیله ام در آرزوی ازدواج با من هستند، اما من همیشه آرزو داشتم که با جوانمردی شجاع و دلاور مثل تو ازدواج کنم.

-          به خدا قسم! من همسر خوبی برای تو خواهم بود، آیا با من ازدواج می کنی؟

-          ازدواج با من سه شرط دارد، آیا می توانی به این سه شرط عمل کنی؟

-          تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول می کنم، قول شرف می دهم.

-          مهریه من باید سه هزار سکه طلا باشد، همه آن سکه ها را باید قبل از عروسی پرداخت کنی.

-          باشد، عزیزم! قبول می کنم.

-          باید در خانه من خدمتکاران خدمت کنند و من کدبانوی خانه باشم.

-          باشد، قبول است.

-          شرط سوم خود را که از همه مهمتر است، بعدا می گویم.

قطام به سوی اتاق خود می رود و تو را تنها می گذارد، تو سعی می کنی حدس بزنی که شرط سوم چیست. در حال و هوای خودت هستی که صدایی به گوشت می رسد: ابن ملجم جان! بیا اینجا!

نگاه می کنی، قطام را می بینی که زیباترین و نازکترین لباس خود را به تن کرده است و در آستانه در اتاق ایستاده است.

باد گیسوانش را نوازش می دهد، به سویش می روی، بوی عطر او تو را مدهوش می کند، نگاهت به اندام او می خورد، بار دیگر آتش شهوت در وجودت زبانه می کشد. نمی دانی چه کنی! عقل از سرت می پرد، هیچ نمی فهمی، می خواهی او را در آغوش بکشی. قطام می گوید:

-          و اما شرط سوم.

-          بگو عزیز دلم! هر چه می خواهی بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام می دهم، فقط زود بگو و راحتم کن، عزیزم!

-          تو باید انتقام مرا از علی بگیری. باید او را به قتل برسانی تا بتوانی به من برسی.

-          از این حرفی که زدی به خدا پناه می برم. ای قطام! آیا از من می خواهی که علی را به قتل برسانم؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نه! نه! هرگز!

آفرین بر تو! خوب جواب او را دادی. می بینم که هنوز هم می خواهی با او سخن بگویی:

چه کسی می تواند علی علیه السلام را به قتل برساند؟ مگر نمی دانی که او شجاع ترین مرد عرب است؟

از من می خواهی که علی علیه السلام را بکشم؟ هرگز! او به من محبت زیادی نمود و مرا بر دیگران برتری داد.

ای قطام! هر کس دیگر را که بگویی می کشم، اما هرگز از من نخواه که حتی فکر کشتن امیرمومنان را بکنم!

آفرین بر تو! خوب جواب دادی، فقط کافی است که زود از اینجا بیرون بروی. حرام است که با نامحرمی در یک اتاق خلوت کنی، تا بار دیگر شیطان به سراغت نیامده است و شهوت تو را اسیر نکرده است برو، اگر بمانی پشیمان می شوی.

افسوس که گوش به حرف شیطان می دهی، او به تو می گوید: لازم نیست اینجا را ترک کنی، اینجا بمان! تو باید بمانی وبا قطام سخن بگویی. تو باید او را هدایت کنی، تو باید کاری کنی که او دست از این عقیده خود بردارد، تو می توانی او را عوض کنی، اگر تو بروی چه کسی او را هدایت خواهد کرد؟

قطام خیلی زیرک است، او می فهمد که ابن ملجم، علی علیه السلام را به عنوان امیرمومنان قبول دارد، باید زمینه سازی کند و قداست علی علیه السلام را از ذهن ابن ملجم پاک کند.

او صبر می کند تا غضب ابن ملجم فروکش کند، بار دیگر نزد او می رود و با مهربانی با او سخن می گوید: حالا من یک حرفی زدم! تو چرا ناراحت شدی؟ چگونه دلت می آید دل مرا که دختری تنها هستم بشکنی؟ با من حرف بزن. دلم را نشکن! تو تنها امید من هستی. من در این دنیا کسی را جز تو ندارم.

سخنان قطام، آرامش را به ابن ملجم باز می گرداند و بار دیگر عشق در وجود ابن ملجم شعله می کشد.

عزیزم! چگونه دلت می آید خود را از این زیبایی که من دارم محروم کنی؟ نگاه کن! خدا این همه زیبایی را برای تو خلق کرده است. چرا به بخت خود پشت پا می زنی و دل مرا می شکنی؟

آیا تو مومن تر از کسانی هستی که در جنگ نهروان کشته شدند؟ مگر ندیدی که در پیشانی آنها اثر سجده بود؟ چرا علی آنها را به قتل رساند؟ علی شایستگی مقام خلافت را ندارد. قدری فکر کن! از زمانی که او خلیفه شده است، امت اسلامی روی خوش ندیده است. چرا علی همیشه با مسلمانان می جنگد؟ آیا ریختن خون مسلمانان جایز است؟

تو می گویی علی، امیرمومنان است، مگر خبر نداری که در «حکمیت» او از این مقام برکنار شد؟ تو چرا هنوز بر این عقیده هستی؟

پدر و برادران من برای زنده نگه داشتن حکم خدا قیام کردند و به جنگ با علی رفتند. همه کسانی که حکمیت را پذیرفتند کافر شدند. پدر و برادران من بعد از این که فهمیدند کافر شده اند توبه کردند، توبه واقعی!

آنها از علی خواستند تا او هم از کفر خود توبه کند، اما علی این کار را نکرد.

عزیز دلم! اکنون علی کافر است و تو از کشتن یک کافر می ترسی؟ به خدا قسم اگر این کار را بکنی بهشت را از آن خود کرده ای.

آیا باز هم برایت سخن بگویم؟ تو چقدر زود قضاوت کردی؟ من با افتخار مهریه خود را کشتن یک کافر قرار دادم تا خدا از من راضی باشد! آیا من از تو چیز بدی خواستم که تو این گونه با من برخورد کردی؟

تو حرفهای تازه ای می شنوی، چشمانت به قطام خیره مانده است، نمی فهمی که این حرف ها چگونه در عمق جانت ریشه می کند. عشق و زیبایی این دختر تمام هوش و حواس تو را ربوده است.

قطام منتظر پاسخ توست، می خواهد بداند که به او چه خواهی گفت، اگر چه از چشمان تو همه چیز را فهمیده است. او این بار موفق شد که عقیده ات را از تو بگیرد. وقتی عقیده کسی را گرفتند، او از درون خالی می شود. عشق چه کارها که نمی کند!

آری، باورش سخت است که تو با این سرعت تغییر کنی. این همان معجزه عشق است!! من دیگر قدرت عشق را کم نمی شمارم.

رو به قطام می کنی و می گویی: عزیزم! من در دین خود شک کرده ام، نمی دانم چه کنم و چه بگویم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فکر کنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.

قطام رو به او می کند و می گوید: عزیز دلم! اگر تو علی را بکشی من از آن تو خواهم بود و به لذت عشق خواهی رسید و اگر هم در این راه کشته شوی به پاداش خدا می رسی و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو برای زنده نگه داشتن دین خدا این کار را می کنی، خدا ثوابی بس بزرگ به تو خواهد داد!

قطام خوشحال می شود و تو را در آغوش می کشد، پیشانی تو را می بوسد، نمی دانم این بوسه و این آغوش با تو چه می کند.

لحظاتی می گذرد، تو دیگر نمی توانی اینجا بمانی، خودت گفتی که باید یک شب فکر کنم، قطام تو را به سمت در خانه راهنمایی می کند. افسار اسب خود را می گیری و می خواهی بروی.

قطام تا آستانه در برای بدرقه کردن تو می آید. او به تو می گوید که در انتظارت می ماند. تو آخرین نگاه خود را به قطام می کنی و در سیاهی شب فرو می روی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان علی خوشتیپ
3 مرداد 91 13:25
عجببببببببب
ممنون بابت داستانهای آموزندتون


خواهش می کنیم، ما هم از همراهی شما متشکریم
مریم(مامان روشا)
4 مرداد 91 14:10
ممنون



مامان مهسا
5 مرداد 91 19:01
ممنون که این حکایتو نوشتی.نمیدونستم شهوت وعشق دنیوی باعث شده ابن ملجم پدرمونو به قتل برسونه.لعنت بر ابن ملجم وصدالبته قطام.


خواهش می کنیم، خوشحالیم که مورد توجه شما واقع شده و ان شاالله که در ادامه این ماجرا هم ما رو همراهی کنید
مامان پریسا
6 مرداد 91 10:48