مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت چهارم

1391/4/27 9:34
نویسنده : یه مامان
4,472 بازدید
اشتراک گذاری


مرادی همان طور که سوار بر اسب است وارد کوچه ای می شود، اما ای کاش او هرگز وارد این کوچه نمی شد. او نمی داند که این کوچه مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد. خدای من! چه دختر زیبایی!...

 

این صدای مرادی است که در کوچه های کوفه به گوش می رسد:

ای مردم! امام و مولای ما در این جنگ پیروز شد و خوارج به سزای کردار زشت خود رسیدند. شادی کنید و جشن بگیرید!

مردم کوفه از خانه های خود بیرون می آیند، مرادی را می بینند که سوار بر اسب در کوچه ها می چرخد.

ساعتی می گذرد، دیگر صدای مرادی گرفته است، او تمام این مدت فریاد زده و اکنون تشنه شده است، کاش کسی ظرف آبی به او می داد!

او با خود فکر می کند که خوب است برای استراحت به خانه یکی از دوستان خود برود.

ولی بعد از مدتی زود پشیمان می شود. او باید این خبر را به گوش همه مردم کوفه برساند، باید همه این خبر پیروزی را بشنوند و خوشحال شوند. او می خواهد همه شیعیان را شاد کند.

مرادی همان طور که سوار بر اسب است وارد کوچه ای می شود، اما ای کاش او هرگز وارد این کوچه نمی شد. او نمی داند که این کوچه مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد!

خدای من! چه دختر زیبایی!

آیا خواب می بینم؟ این فرشته است که بر بالای بام آمده است یا دخترکی کوفی است؟

-          با تو هستم! چشم خود را فرو بند و برو.

-          چشم من بی اختیار به این دختر افتاد.

-          خوب. بار اول که نگاهت افتاد، گناهی نکردی، دیگر بار چرا نگاهت را ادامه می دهی؟! نگاه عمدی به نامحرم حرام است.

-          من خودم همه این حرف ها را می دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغیره و کوچک است، خدا آن را می بخشد. مهم این است که دل انسان پاک باشد، تو چرا این قدر قدیمی فکر می کنی؟

-          پیامبر فرمود: «وقتی یک مرد با زنی خلوت می کند، شیطان برای وسوسه کردن او به آنجا می آید»، آیا تو این حدیث را نشنیده ای؟ می ترسم گرفتار فتنه شیطان شوی!

-          چه حرف هایی می زنی؟ اینها برای کسانی است که هنوز در اول راه هستند، نه برای من که ایمانم خیلی قوی است! نگاه کن! پیشانی مرا ببین! ببین که جای سجده در پیشانی کن نقش بسته است آخر چگونه شیطان می خواهد مرا فریب بدهد؟!!

نگاه مرادی به دختر زیبای کوفه خیره می ماند، او نمی داند که با خود چه می کند، من می ترسم دلش اسیر و عاشق او شود.

و تو به من می گویی که مگر عاشقی جرم است؟ آن که آدم است و عاشق نیست کیست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگی است...

دختر زیبای کوفه می فهمد که دل این سوار دلاور اسیر او شده است، او کنیز خود را صدا می زند و از او می خواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت کند و خودش هم از بام خانه پایین می آید.

مرادی آهی از دل بر می کشد و افسوس می خورد که دیگر نمی تواند دختر رویاهایش را ببیند. او نمی داند چه کند. همین طور سوار بر اسب میان کوچه مانده است.

صدایی به گوشش می رسد: «ای جوان! بانوی من تو را می طلبد».

مرادی باور نمی کند که آن دختر زیبا او را به مهمانی دعوت کرده باشد. او مثل برق از اسب پایین می پرد و به سوی در خانه می رود، او اکنون به بهشت رویایی خود قدم می گذارد.

او اصلا سخن مرا نمی شنود، من به او می گویم: نرو! دلت اسیر می شود، گرفتار می شوی، اما او دیگر هیچ صدایی را نمی شنود، او فقط صدای عشق را می شنود، از صدای عشق تو ندیدم خوشتر!

مرادی همراه با کنیز وارد خانه می شود. کنیز او را به اتاق پذیرایی می برد و می گوید: «منتظر باشید تا بانو تشریف بیاورند».

مرادی که خسته راه است به پشتی تکیه می دهد و با خود فکر می کند.

بوی عطر به مشامش می رسد، در باز می شود، دختر رویاهای او در حالی که حجابي ندارد از در وارد می شود، مرادی مات و مبهوت به او می نگرد، او با گیسوانی سیاه و چشمان آبی ...

ظرف آبی در دست این ساقی است، مرادی آب می نوشد اما سیراب نمی شود، او هر چه نگاه می کند، تشنه تر می شود. خدایا! این چه فرشته ای است که خلق نموده ای!

دختر کوفی خوب می داند که هر چه ناز و کرشمه کند، این جوان خریدار است، ناز و کرشمه ها شروع می شود...

-          خوش آمدی دلاور!

-          دوست دارم که نام شما را بدانم.

-          نام من قطام است.

-          اسم شما هم مثل خودتان بی نهایت زیباست.

-          و نام شما؟

-          من مرادی هستم. ابن ملجم مرادی. در واقع اسم کوچک من ابن ملجم است. دوست دارم که تو مرا به همین نام بخوانی: ابن ملجم.

عصای سحرآمیز عشق در دست قطام است و با قلب تو هر کاری بخواهد می کند. اینک تو همه چیز را از یاد می بری. چه زود فراموش کردی که چه بودی و که بودی و چرا به کوفه آمدی. تو خودت را هم فراموش می کنی.

تو انسان دیگری می شوی تولدی دوباره می یابی، گویی فرزند لحظه شیرینی هستی که دختر رویاهای خود را دیدی. تو در چشمان آبی قطام سرنوشت خود را می بینی و مزه شیرین زندگی را می چشی.

گذر زمان را متوجه نمی شوی خیلی وقت است که محو تماشای او هستی و خیال می کنی لحظه ای گذشته است. تو به لحظه جاودانگی رسیده ای!

در نگاه خمار قطام چه می بینی؟ دنیایی که سراسرش شکوفه و گل و یاسمن است؟

او را لطیف تر از شبنم، شاداب تر از سپیده دم و خرم تر از بهار می یابی، تو فقط زیبایی افسونگر قطام را می بینی و از فتنه های سرکش او بی خبری!

نگاه و گفتارش افسونگر توست!

برخیز! هنوز دیر نشده است.هنوز می توانی خودت را نجات بدهی! برخیز!

تو انسان هستی و خدا تو را آزاد آفریده است، تو اختیار داری، کافی است تصمیم بگیری که بروی. بعدها نگویی که من مجبور بودم! تو خودت هم خوب می دانی که همه چیز در اختیار خودت است، هم می توانی بروی و هم می توانی بمانی. منتظرم ببینم که تو چه راهی را انتخاب خواهی کرد.

افسوس که تو گوش نمی کنی. با خود می گویی: کجا بروم؟ همه جهان من اینجاست.

هوا دیگر تاریک شده است و تو هنوز اینجا هستی. یادت هست کی به این خانه آمدی؟ چند ساعت است که اینجا هستی؟

به به! بوی کباب همه فضای خانه را فرا گرفته است، قطام به کنیزش دستور داده است تا بهترین غذاها را برای تو آمده کند.

-          حتما گرسنه هستی، اجازه بده تا برایت کمی غذا بیاورم.

-          خواهش می کنم.

بعد از لحظاتی کنیز وارد می شود و سفره را پهن می کند و تو تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده ای. نمی دانی خدا را چگونه شکر کنی.

قطام می داند که تو را به خوبی اسیر چشمانش کرده است، تو دیگر نمی توانی فرار کنی، قلب تو گرفتار عشق قطام شده است.

اما من هنوز امید به تو دارم! وقتی قطام دوست داشتنی تو، فتنه خود را آغاز کند تو آزاد و رها خواهی شد.

تو کسی نیستی که به پیشنهاد او گوش کنی! تو همان کسی هستی که عاشق علی علیه السلام است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم(مامان روشا)
28 تیر 91 14:38

ممنون


مامان علي خوشتيپ
28 تیر 91 20:47
همين الانم خيليا رو ميشناسم كه با يه نگاه و خيليا به خاطر عشقايي كه به ظاهر پاك مياد يه عمر عبادت و آبروشونو از دست ميدن...من هيچوقت عيبشون نمي كنم چون نمي دونم خودمم اگه تو اين وضعيت قرار بگيرم چه عكس العملي نشون ميدم.فقط سعي ميكنم عبرت بگيرم هميشه از خدا ميخوام خودش راهه درستو نشونم بده ...
الهي هممون عاقبت به خير بشيم

بله همینطوره مامان عزیز پرتگاه خطرناکیه که جز با تقوا و پناه بردن به خدا نمیشه از اون رهایی پیدا کرد، برای دعای خوبتون هم آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــن میگیم

مامان علي خوشتيپ
28 تیر 91 20:48
من همه مطالبو ميخونم ولي نمي دونم چرا تا ميخوام نظر بذارم يه كاري پيش مياد


شما همیشه به ما لطف داشتید و با وجود مشغله های زیادتون یکی از فعال ترین و بهترین مامان های مدرسه هستید
مامان پریسا
6 مرداد 91 10:40
خسته نباشید

سلامت باشید