با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و نهم
نعمان همراه کاروان می آید، یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آن ها را منزل دهد. آن ها از نعمان می خواهند که به سوی کربلا بروند. نعمان مقداری فکر می کند و سرانجام دستور می دهد کاروان مسیر خود را به سوی عراق تغییر دهد...
کاروان به حرکت خود ادامه می دهد، مهتاب بیابان را روشن کرده است.
هنوز از شام فاصله ی زیادی نگرفته ایم، نعمان همراه کاروان می آید، یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آن ها را منزل دهد.
- ای نعمان! آیا می شود ما را به سوی عراق ببری؟
- عراق برای چه؟ ما قرار بود به سوی مدینه برویم.
- ما می خواهیم به کربلا برویم، خدا به تو جزای خیر بدهد ما را به سوی کربلا ببر.
- نعمان مقداری فکر می کند و سرانجام دستور می دهد کاروان مسیر خود را به سوی عراق تغییر دهد. شب ها و روزها می گذرد...
دیگر تا کربلا راهی نمانده است. به راستی ما چه موقع به کربلا می رسیم؟...
زینب به زیارت قبر برادر می رود و سکینه به دیدار پدر...
اینجا سرزمین کربلاست! کربلای خون اینجاست، همان جایی که عزیزانمان به خاک و خون غلتیدند.
هنوز صدای غریبانه ی حسین به گوش می رسد...
کاروان سه روز در کربلا می ماند و همه برای امام حسین علیه السلام و عزیزانشان عزاداری می کنند.
اکنون زمان حرکت به سوی مدینه است...
کاروان آرام آرام به سوی مدینه می رود، شب ها و روزها سپری می شود. نزدیک مدینه امام سجاد علیه السلام دستور توقف می دهد.
- ای نعمان بن بشیر! پدر تو شاعر بود، آیا تو هم از شعر بهره ای برده ای؟
- آری، ای پسر رسول خدا!
- پس به سوی شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر کن.
نعمان سوار بر اسب خود می شود و به سوی مدینه به پیش می تازد، امام سجاد علیه السلام دستور می دهد تا خیمه ها را برپا کنند و زنان و بچه ها در خیمه ها استراحت کنند.
حتما به یاد داری که در آغاز این سفر این کاروان مخفیانه و در دل شب از مدینه به سوی مکه رهسپار شد. امام سجاد علیه السلام دیگر نمی خواهد ورود آن ها به مدینه مخفیانه باشد، می خواهد همه ی مردم باخبر شوند و به استقبال این کاروان بیایند.
خبر شهادت امام حسین علیه السلام روزها قبل به مدینه رسیده است. ابن زیاد روز دوازدهم پیکی را به مدینه فرستاد تا خبر کشته شدن امام حسین علیه السلام را به امیر مدینه بدهد.
دوستان خاندان پیامبر در آن روز گریه ها کردند و ناله ها سر دادند؛ اما آن ها از سرنوشت اسیران هیچ خبری ندارند...
آن ها با خود می گویند به راستی آیا یزید آن ها را هم شهید کرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبر.
ناگهان از دروازه شهر اسب سواری وارد می شود و فریاد می زند: « یا اهل یثرب لا مقام لکم؛ ای مردم مدینه، دیگر در خانه های خود نمانید.»
همه با هم می گویند چه خبر است! مردم در مسجد پیامبر جمع می شوند، زن و مرد، پیر و جوان...
ای مرد! چه خبری داری؟ او به مردم می گوید:« مردم مدینه! این امام سجاد علیه السلام است که با عمه اش زینب و خواهرانش در بیرون شهر شما منزل کرده است.»
همه ی مردم سراسیمه می دوند. داغ حسین علیه السلام برای آن ها تازه شده است، چه غوغایی شده است.
نعمان می خواهد به سوی امام سجاد علیه السلام برگردد؛ اما می بیند ازدحام جمعیت است و همه ی راه ها بسته شده است.
برای همین از اسب پیاده می شود و او نیز پیاده به سوی خیمه ی امام سجاد علیه السلام می رود...