مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاهم

1390/11/30 15:15
نویسنده : یه مامان
3,414 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

خلاصه: عصر روز يازدهم محرّم است عمرسعد دستور داده كه همه كشته ‏هاى سپاه كوفه جمع‏ آورى شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاك سپرده شوند، امّا پيكر شهدا همچنان بر خاك گرم كربلا افتاده است. با رفتن سپاه عمر سعد، طایفه ‏اى از بنى ‏اَسَد كه در نزديكى ‏هاى كربلا زندگى مى ‏كردند، به كربلا مى ‏آيند تا بدن ‏هاى شهدا را دفن كنند وخداوند به امام سجّاد عليه السلام اجازه مى‏ دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاى كربلا، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد...

امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى‏رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.

 آفتاب گرم بر صورت‏هاى برهنه آنها مى ‏خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه‏ اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى‏ شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند!...

 زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى ‏آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود. امّا نسل جديد هيچ خاطره‏ اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.

 كاروان اسيران به كوفه مى‏ رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ‏ريزند.

زن و مرد كوفه از خانه ‏ها بيرون آمده‏ اند تا مهمانان خود را ببينند...

 آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟! آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟!...

 اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد!

 اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد عليه السلام است. بقيّه، زن و كودك‏ هستند و امام باقر عليه السلام هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست.

 اسيران را از كوچه ‏هاى كوفه عبور مى ‏دهند. همان كوچه ‏هايى كه وقتى زينب ‏عليها السلام مى ‏خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى ‏شدند و زينب ‏عليها السلام را با احترام همراهى مى‏ كردند. كوچه‏ ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده ‏اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند.

 
عدّه‏ اى نيز، بر بام خانه ‏ها رفته ‏اند و از آنجا تماشا مى‏ كنند. نيروهاى ابن ‏زياد به جشن و پايكوبى مشغول هستند. آنها خوشحالند كه پيروز شده ‏اند و دشمن يزيد نابود شده است.

 تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه ‏اى نگاه مى‏ كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده ‏اند.
 
آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى ‏كند و در اين هياهو فرياد مى ‏زند: «شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟.»

 گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى‏ خواهد حقيقت را بفهمد.

 يكى از اسيران اين گونه جواب مى ‏دهد: «ما همه از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله هستيم، ما دختران پيامبر خداييم.»

 آن زن تا اين سخن را مى‏ شنود فرياد مى ‏زند: «واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين ‏گونه نامحرمان به شما نگاه مى ‏كنند؟...»

 او از پشت بام خانه ‏اش پايين مى ‏آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى‏ دارد و براى زن ‏ها و دختران كاروان مى ‏آورد تا موى ‏هاى خود را با آنها بپوشانند.

 همه در حق اين زن دعا مى ‏كنند، خدا تو را خير دهد...

 عدّه ‏اى از مردم كه مى ‏دانستند اين كاروان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است، از شرم سر خود را پايين مى ‏اندازند و آنهايى هم كه بى‏خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى‏ كنند.

 كاروان به سوى مركز شهر حركت مى ‏كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب ‏عليها السلام، خاطرات سال‏ ها پيش را به ياد مى ‏آورند.

 او دختر حضرت على ‏عليه السلام است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن ‏زياد اين اسيران را كافر مى ‏دانستند، اكنون حقيقت را فهميده ‏اند.

 صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى ‏كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى ‏گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى ‏زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى ‏كنند.

امام سجّاد عليه السلام متوجّه گريه مردم كوفه مى ‏شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته ‏اند، رو به آنها مى ‏كند و مى گويد: «آيا شما بر ما گريه مى ‏كنيد؟! بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟!»

 همسفر خوبم! اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين‏ عليه السلام را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته‏ اند براى حسين گريه مى ‏كنند!...

 صداى گريه و شيون اوج مى ‏گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اين ‏جا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده‏ اند.

 اكنون زينب ‏عليها السلام رسالت ديگرى دارد. او مى‏ خواهد پيام حسين‏ عليه السلام را به همه برساند. صداى ناله و همهمه بلند است.

 اين صداى على‏ عليه السلام است كه از گلوى زينب ‏عليها السلام برمى ‏خيزد: «ساكت شوید!»

 به يكباره سكوت همه جا را فرا مى ‏گيرد. شترها از حركت باز مى ‏ايستند و زنگ هايى كه به گردن شترهاست بى ‏حركت مى ‏ماند.

 نگاه كن، شهر يك ‏پارچه در سكوت است:

 خداى بزرگ را ستايش مى‏ كنم و بر پيامبر او درود مى ‏فرستم.

 اى اهل كوفه! اى بى ‏وفايان! آيا به حال ما گريه مى‏ كنيد؟! آيا در عزاى برادرم اشك مى ‏ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد.

 چگونه مى ‏توانيد خون پسر پيامبر را از دست ‏هاى خود بشوييد؟

 واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى ‏دانيد چه كرديد؟ آيا مى‏ دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى‏ دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ‏ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد.

 زينب‏ عليها السلام سخن مى ‏گويد و مردم آرام آرام اشك مى ‏ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان ‏هاى مردم بيدار شده و اگر زينب ‏عليها السلام اين‏گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى‏ رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد.

 به ابن ‏زياد خبر مى‏ رسد، كه زينب ‏عليها السلام با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ‏ترين جرقّه ‏اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود.

 ابن ‏زياد فرياد مى ‏زند: «يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟». فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن ‏زياد مى ‏رسد.

 - سر حسين را مقابل زينب ببريد!

 - براى چه؟

 - دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى ‏شود!...

 نيزه ‏دارى از قصر بيرون مى ‏آيد. جمعيّت را مى ‏شكافد و جلو مى ‏رود و در مقابل زينب مى ‏ايستد.

 زينب هنوز سخن مى ‏گويد و فرياد و ناله مردم بلند است. امّا ناگهان ساكت مى‏ شود...

چشم زينب به سرِ بريده برادر مى ‏افتد و سخن را با او آغاز مى ‏كند: «اى هلال من! چه زود غروب كرده ‏اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى ‏كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد. اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى ‏خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد.»

 مردم كوفه آن ‏قدر اشك ريخته ‏اند كه صورتشان از اشك خيس شده است.

 زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند.

 آنهايى كه براى جشن و شادى در اين ‏جا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ‏ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى ‏زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى ‏رود.

 اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد عليه السلام سخنرانى خود را آغاز كند.

 آرى! مأموران ابن ‏زياد كارى نمى ‏توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است.

 امام از مردم مى ‏خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى ‏كند:

 خداى بزرگ را ستايش مى ‏كنم و بر پيامبرش درود مى‏ فرستم.

 
اى مردم كوفه! هر كس مرا مى‏ شناسد كه مى ‏شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى ‏شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم.

 من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده ‏اش اسير شدند.

 اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد.

 در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: «شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد.»

 بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى‏ شود. همه به هم نگاه مى ‏كنند، در حالى كه به ياد مى ‏آورند كه چگونه به امام حسين ‏عليه السلام نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند.

 امام بار ديگر به آنها مى‏ فرمايد: «خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته‏ اى دارم»

 همه مردم خوشحال مى ‏شوند و فرياد مى‏ زنند: «اى فرزند پيامبر! ما گوش به فرمان تو هستيم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى ‏كنيم و هر چه بخواهى انجام مى‏ دهيم. ما آماده‏ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم.»

 اين سخنان در موجى از احساس بيان مى ‏شود. دست‏ ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن ‏زياد و اطرافيان او نشسته است.

 به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟

 ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى ‏كند: «آيا مى‏خواهيد همان‏ گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى ‏خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ‏ام.»

 همه، سرهاى خود را پايين مى ‏اندازند و از خجالت سكوت مى‏ كنند.

 آرى! همين مردم بودند كه در نامه ‏هاى خود به امام حسين‏ عليه السلام نوشتند كه ما همه آماده جان‏ فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين‏ ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى ‏شناختند.

 همه با خود مى ‏گويند پس امام سجّاد عليه السلام چه خواسته ‏اى از ما دارد؟...

 او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته‏ اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى ‏دهد: «اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرف ‏دارى كنيد و نه با ما بجنگيد.»

 اى مردم كوفه! خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله، ديگر يارى شما را نمى ‏خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده ‏ايد، شما بى ‏وفاترين مردم هستيد.

 مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى ‏شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن ‏زياد حركت مى‏ كند.

 آرى! در اسارت بودن بهتر از دل ‏بستن به مردم كوفه است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

یک عدد مامان
30 بهمن 90 19:47




مامان علی خوشتیپ
1 اسفند 90 12:05
ممنون .اجرتون با اباعبدالله


خیلی ممنون، التماس دعا
مریم(مامان روشا)
1 اسفند 90 15:56
آری... در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم کوفه است


مامان پریسا
3 اسفند 90 0:45