مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهارم

1390/9/7 16:59
نویسنده : یه مامان
4,266 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه: معاویه از دنیا رفت و یزید طی نامه ای به امیر مدینه دستور داد که از امام حسین (ع) برای یزید بیعت بگیرد و اگر ایشان حاضر به بیعت نشد او را به قتل برساند و سرش را برای یزید بفرستد. امیر مدینه که چاره ای جز اطاعت از دستور یزید نمی دید فرستاده ی خویش را به دنبال امام فرستاد، امام به همراه جوانان بنی هاشم به قصر رفت...

 

 

با کاروان عشق ؛ قسمت سوم

*****************************

كوچه‏ هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى‏ هاشم به سوى قصر حركت مى‏ كنند. اكنون به قصر مدينه مى‏ رسيم، امام رو به جوانان مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «من وارد قصر مى‏ شوم، شما در اين‏جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد.»

  امام وارد قصر مى‏ شود. امير مدينه و مروان را مى‏ بيند كه كنار هم نشسته ‏اند. امير مدينه به امام مى‏ گويد: «معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است.»

 آن‏گاه نامه يزيد را براى امام مى‏ خواند. امام به فكر فرو مى‏ رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى‏ گويد: «فكر نمى‏ كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند.»

 امير مدينه به فكر فرو مى‏ رود و درمی یابد كه امام راست مى‏ گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد.

 از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى‏ خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى‏ پسندد و مى‏ گويد: «اى حسين! مى ‏توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى.»

  امام آماده مى ‏شود تا از قصر خارج شود، ناگهان  مروان فرياد مى ‏زند: «اى امير! اگر حسين از اين‏جا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد.»

 آن‏گاه مروان نگاه تندى به امام حسين ‏عليه السلام مى ‏كند و مى ‏گويد: «با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن»، امام نگاهى به او مى ‏كند و مى ‏فرمايد: «چه سخن بيهوده ‏اى گفتى، بگو بدانم چه كسى يزيد را خليفه كرده است؟»
 
مروان از جا برمى ‏خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى‏ كشد و به امير مدينه مى‏ گويد: «اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن».

 مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى‏ كه امير مدينه دستور حمله را نمى ‏دهد. اين‏جاست كه امام، ياران خود را فرا مى ‏خواند، و جوانان بنى‏ هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى ‏شوند.

 مروان، خود را در محاصره جوانان بنى ‏هاشم مى‏ بيند و اين چنين مى ‏شنود: «تو بودى كه مى‏ خواستى مولاى ما را بكشى؟»

 ترس تمام وجود مروان را فرا مى ‏گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين ‏عليه السلام را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، رو به ‏رو خواهد شد.

 
همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى ‏گيرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى‏ شود.

 
مروان نگاهى به امير مدينه مى ‏كند و مى ‏گويد: «تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ ‏گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد.»
 
امير مدينه به مروانِ آشفته مى ‏گويد: «دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم.»

 مروان ساكت مى ‏شود و ديگر سخنى نمى‏ گويد.

 صبح شده است و اكنون مردم از مرگ معاويه باخبر شده ‏اند. امير مدينه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى‏ روند تا با يزيد بيعت كنند.

 از طرف ديگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى ‏زند. او در فكر آن است كه آيا امام همراه با مردم براى بيعت با يزيد به مسجد خواهد آمد يا نه؟

 امام حسين‏ عليه السلام، از خانه خود بيرون مى ‏آيد. مروان خوشحال مى ‏شود و گمان مى ‏كند كه امام مى ‏خواهد همچون مردم ديگر، به مسجد برود. او امام را از دور زير نظر دارد . امّا امام به سوى مسجد نمى ‏رود. مروان مى ‏فهمد كه امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصميم ندارد به مسجد برود.

مروان با خود مى‏ گويد كه خوب است نزد حسين بروم و با او سخن بگويم، شايد راضى شود به مسجد برود.

 - اى حسين! من آمده ‏ام تا تو را نصيحت كنم.

 - نصيحت تو چيست؟

 - بيا و با يزيد بيعت كن. اين كار براى دين و دنياى تو بهتر است.

 -إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون ؛ اگر يزيد بر امّت اسلام خلافت كند، ديگر بايد فاتحه اسلام را خواند. اى مروان! از من مى‏ خواهى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه مى ‏دانى او مردى فاسق و ستمكار است.

 مروان سر خود را پايين مى‏ اندازد  و مى ‏فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام  را از سر خود، بيرون كند...

***************************

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پریسا
22 آبان 90 19:28

خسته نباشید.

سلامت باشید
مامان نیایش
23 آبان 90 12:10
سلام خسته نباشی خانومی عیدتون هم مبارک باشه


سلام مامان عزیز
ممنون که باز هم به مدرسه ی خودتون سر زدید، عید شما هم مبارک باشه
تینا
23 آبان 90 15:40
ممنونم


مریم(مامان روشا)
23 آبان 90 16:18
بازم ممنون


مامان علي خوشتيپ
24 آبان 90 14:51
سلام
تمام داستان رو براي علي خوندم و به زبان خودش براش توضيح دادم
گفت بنويسم خاله ممنون.بقيشو برام بنويس


الهی... دست مامان گل علی جون درد نکنه
چشم علی آقای گل، حتما ادامه اش رو برات می نویسیم همین فردا صبح خوبه قسمت بعدش رو بنویسیم؟
البته توجه داشته باشید که آخر داستان رو با جزئیات برای علی آقا تعریف نکنید فک کنم برای سنش مناسب نباشه...
یک عدد مامان
26 آبان 90 17:21
هر قسمت از این داستانها رو که میگین نکات زیبا و ارزشمند بسیاری داره ، که هم به درد ما میخوره هم به درد بچه هامون ، ممنون از زحماتتون

خواهش می کنیم مامان مهربون