با کاروان عشق ؛ قسمت سوم
خلاصه: معاویه از دنیا رفت و یزید دستور داد قبل از اينكه خبر مرگ معاويه به مدينه برسد، نامه او به دست حاكم مدينه رسيده باشد و به دستور یزید امیر مدینه موظف بود که از امام حسین (ع) برای یزید بیعت بگیرد و اگر ایشان حاضر به بیعت نشد او را به قتل برساند و سرش را برای یزید بفرستد. امیر مدینه که چاره ای جز اطاعت از دستور یزید نمی دید فرستاده ی خویش را به دنبال امام فرستاد، اما امام در خانه نبود...
*****************************
مسجد پيامبر در شبهاى پايانى ماه رجب، صفاى خاصّى دارد و امام در مسجد پيامبر، مشغول عبادت است.
فرستاده امير مدينه، راهى مسجد پيامبر مىشود و پس از ورود به آن مكان مقدس، بدون درنگ نزد امام حسين عليه السلام مىرود. امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امير رو به امام حسين عليه السلام مىكند و مىگويد:
- اى حسين! امير مدينه شما را طلبيده است.
- من به زودى پيش او مى آيم.
امام خطاب به اطرافيان خود مى فرمايد: «فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟». همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است.
امام مى فرمايد: «گمان مىكنم كه معاويه از دنيا رفته و امير مدينه مى خواهد قبل از آنكه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد.»
يكى از اطرافيان امام از ايشان مى پرسد: «اگر امير مدينه شما را براى بيعت با يزيد خواسته باشد، آيا بيعت خواهى نمود؟»
امام جواب مىدهد: «من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن عليه السلام، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند. معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مىخورد.»
مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد:
- اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست.
- من به زودى مى آيم.
امام از جاى برمى خيزد. مىخواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مىپرسد: «اى پسر رسول خدا، تصميم شما چيست؟»
امام در جواب مى فرمايد: «اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم.»
امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كند... به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟...
- على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اينجا بيايند.
- چشم بابا!
بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوانمرد را كه مىبينى عبّاس، پسر اُمّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟
امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم.
همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند. امّا امام به جاى شمشير، عصايى در دست دارد.
آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است.
امام به سوى قصر حركت مىكند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟...
***************************