مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

تجربه موفق 37؛ اژدها کوچولوی سبز رنگ!!! (مقابله با خواب بد کودک)

1394/11/28 9:0
نویسنده : یه مامان
5,431 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت سه نیمه شب بود که با صدای گریه ی همراه با ترس دختر سه ساله ام  از خواب پریدم. وقتی به اتاقش رفتم صورتش از ترس برافروخته شده بود و با نزدیک شدن با دوتا دستش گردن منو چسبید و خودشو توی بغلم انداخت و مدام میگفت : «منو از اینجا ببر بیرون، من دیگه اتاقمو دوست ندارم، میخوام پیش شما بخوابم و...».

فهمیدم که خواب ترسناک دیده، با اینکه خیلی خوابم می اومد و شاید توی اون شرایط بهترین روش این بود که به اتاق خودمون ببرمش و پیش خودم بخوابونمش و خودم هم با خیال راحت بخوابم، ولی یه لحظه وقتی به عواقبش فکر کردم که اگه همیشه از اتاقش بترسه چی؟ اگه دیگه راضی نشه بره تو اتاقش تنها بخوابه چی؟...

بخاطر همین اول از همه اونو بردم توی هال و بهش آب دادم تا بخوره و کمی آروم بشه. بعد هم نوازشش کردم و توی بغلم گرفتنش و بهش اطمینان دادم پیشش هستم و بعد از اینکه گریه اش کمتر شد ازش خواستم بهم بگه چه خوابی دیده.

با هیجان آغشته به ترس گفت: «یه اژدهای سبز پشت تختمه»

گفتم: «چه شکلی بود؟ چیکار می کرد؟»

گفت: «یهو سرش رو از پشت تختم آورد بیرون و دوتا دستش رو آورده بود جلو تا منو بگیره و هی دندوناش رو نشونم میداد».

خیلی خواب وحشتناکی بوده! توی اون شرایط فقط خدا رو توی دلم صدا می کردم. خوابم کاملا پریده بود و تنها فکرم این بود که چه جوری آرامش رو بهش برگردونم. چراغ اتاقش روشن کردم و ازش خواستم نشونم بده که دقیقا از کجا اومده بود بیرون.

اول امتناع می کرد و راضی نبود پاشو بذاره توی اتاقش، ولی وقتی بهش اطمینان دادم که من پیشتم و با هم میریم ، قبول کرد و منو برد کنار تختش و به یه قسمتی از پشت تختش اشاره کرد و گفت اینجا...

 توی ذهنم بود که اگه ریز درباره ی ترس کسی ازش سوال کنیم و ازش توضیح بخواهیم بهش کمک می کنیم تا بهش غلبه کنه. بخاطر همین ازش خواستم که نشون بده دستاشو چیکار می کرد و چه جوری دندوناش رو نشون میداد.

از اونجایی که تخت دخترم تقریبا به دیوار چسبیده و فاصله ی کمی بین اون هست، گفتم : «پس خیلی اژدهاش کوچولو بوده که اونجا جاش شده»

گفت: «خیلی کوچولو بود ، ولی وحشتناک بود»

یه نکته که توی تربیت دخترم واقعا بهم کرد استفاده از اصل «جاندارپنداری» بچه ها تا سن زیر هفت هشت سال هست. همچنین به نظرم اومد که باید این فاکتور کوچولو بودن اژدها رو پررنگ کنم و اینطوری می تونم ازش استفاده کنم.

 منم توی اون شرایط این روش به ذهنم رسید که شروع کنم به صدا کردن اژدهای سبز.

  • آهای اژدهای سبز کوچولو!

(بعد صدای خودم رو تغییر دادم و یه صدای فکاهی مانند رو درآوردم بجای اژدهای سبز کوچولو و گفتم)

  • بله! بله!
  • چرا اومدی توی اتاق دختر من؟
  • آخه خوابم نمی برد. مامان و بابام همه خوابن. هی مامانم گفت بیا برات قصه بگم تا بخوابی، ولی من گوش نکردم و هی بازیگوشی کردم. وقتی دیدم که مامانم خوابش برده بود و کسی نیست تا برام قصه و لالایی بگه، حوصله ام سر رفت و اومد ترسون بازی کنم؟
  • ترسون بازی دیگه چه بازی ایه آخه؟
  • ترسون بازی یعنی اینکه بری پشت تخت و یهد انگشتات رو تکون بدی و هی دندونات رو نشون بدی و هی از خودت صداهای عجیب غریب دربیاری تا بقیه بترسن.
  • آخه این چه بازی ایه بچه جان؟

(توی این لحظه ترس کاملا از چهره ی دخترم پاک شده بود و با یه صورت بشاش که نشون میداد از این بازی خوشش اومده گفت: «خیلی بازیِ بدیه! من اصلا از این بازی خوشم نیومد!!!»)

منم ادامه دادم:

  • راست میگه دخترم، مگه تو بازی های دیگه بلد نیستی که این بازی رو می کنی؟
  • نه! مگه بازی های دیگه ای هم داریم؟
  • بله! کلی بازی داریم ....

(از دخترم خواستم تا یکی اسم بازی هایی رو که بلده بگه تا به اژدهای سبز کوچولو بگیم...)

  • چقددددددر جالب! اونوقت این بازیها کیف هم میده؟

(دخترم گفت: «بله! خیلی کیف میده و خیلی بهتر از ترسون بازیه»)

و من ادامه دادم:

اگه بلد نیستی می تونی از دختر من یاد بگیری این بازیها رو.

  • واقعا؟!!!!!!! چه خبر خوبی! پس خواهش می کنم به من یاد بده!
  • الان نمیشه! چون دیروقته و باید همه بخوابن...

(دخترم خوشش اومده بود و دلش می خواست ادامه بده و داشت براش توضیح میداد و من باید روشی رو برای مختوم کردن این ماجرا پیدا می کردم.)

صدام رو یه تغییر دیگه دادم و بجای مامان اژدهای سبز کوچولو صحبت کردم و گفتم:

  • اژدهای کوچولوی مامان! کجایی؟ (بهمراه صدای گریه)...
  • چی شده خانم؟ چرا ناراحتین؟
  • بچه ی من اینجا نیومده، هر چی بهش گفتم بیا برات قصه بگم تا بخوابی نیومد و من خوابم برد، وقتی چشام رو باز کردم دیدم پیشم نیست و همینطور دارم دنبالش می گردم. شما اون رو ندیدید؟
  • چرا اتفاقا! اومده تو اتاق دختر من و می خواسته نصفه شبی با دخترم ترسون بازی کنه!
  • کجاست این بچه ی بازیگوش من! آخه این کاره؟ چند دفعه بهش گفتم این بازیه خوبی نیست ! ببخشید دخترم خانم که بچه ام اذیتت کرد. حرف منو گوش نمیده و من از دستم ناراحتم.

(توی این لحظه انگار دخترم دلش به حال اژدها کوچولو و مامانش سوخته بود. اول یه کم شکایت از اژدها کوچولو کرد که چقدر اونو ترسونده بود و بعد گفت همین جاست می تونی ببریش براش قصه بگی)

توی اون شرایط اژدها کوچولو از دخترم خواست که بین مامانش و اون و وساطت کنه تا مامانش تنبیهش نکنه و گفت:

  • خواهش می کنم به مامانم بگو من متوجه اشتباهم شدم، دیگه از این کارار نمی کنم! الان مامانم گوشمو میگیره و میبره خونه....

(دخترم از این اصطلاح خیلی خنده اش گرفته بود و با خنده گفت: مامان اژدها لطفا گوش بچه ات رو نگیر، آخه دردش می گیره! دیگه قول میده از این کارار نکنه).

توی این لحظه از داستان، وساطت دخترم جواب داد و مامان اژدها کوچولو از دخترم خواست که خوب بخوابه تا فردا سرحال باشه و بتونه اژدها کوچولو بیاد و ازش بازیهای مختلف و مفید رو یاد بگیره تا دیگه ترسون بازی نکنه.

دخترم هم قبول کرد و همه با هم خداحافظی کردیم و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و دخترم گفت میخوام برم تو تختم بخوابم تا فردا سرحال باشم و بتونیم با اژدها کوچولو حسابی بازی کنیم.

رفت توی تختش و من دستش رو گرفتم و براش دعاها و سوره هایی رو که عادت داشت به شنیدنش تا خوابه خوندم و دخترم بهد از یه ربع خوابش برد. البته هی سوال می کرد درباره اژدها کوچولو و من مدام یادآوری می کردم که اون الان دیگه خوابش برده و فردا سرحاله و میاد تا باهات بازی کنه ها!

با اینکه این فرآیند دوساعتی طول کشید و خواب خودم هم در اثر این قصه سرایی ها کاملا پریده بود ، ولی احساس کردم کاملا ارزشش رو داشت و وقتی صبح میخواستم بیدارش کنم، بنظرم رسید که نباید خلف وعده بشه و با صدای اژدها کوچولو اونو از خواب بیدار کردم که پاشو، میخوایم با هم بازی کنیم، اول صبحونه ات رو بخور و دستشویی برو تا با هم بازی کنیم.

این اژدها کوچولو کل اون روز به داد من رسید و حتی باعث خیر شده بود ، چون هر کاری رو از زبون این دوست جدید دخترم بهش می گفتم و اون کاملا قبول می کرد و تمام برنامه هایی رو که براش تو اون داشتم بدون امر و نهی کردم جلو بردم:دی

و الان که تقریبا یک سال از اون قضیه می گذره خداروشکر دیگه این خواب به سراغ دخترم نیومد و توی موارد مشابه هم در برخورد با مواردی که از اون می ترسه، خودش شروع به صحبت کردن با اون عامل ترسش می کنه و من در جواب به اون کلی لحظات خوبی رو با هم داریم...

و باز هم یاد حرف استاد بزرگوارمون افتادم که همونطور که خدا غذای بچه رو توی سینه ی مادر اون قرار داده طریقه ی برخورد با بچه رو هم توی فکر مادر اون قرار داده تا توی اون شرایط بهترین تصمیم رو بگیره و بهترین برخورد رو با رفتارهای اون داشته باشه، فقط کافیه به این اصل اعتقاد داشته باشیم و باور کنیم که خدا این توانایی رو به ما داده و به خودش توکل کنیم.

مادر بودن، فقط زاییدن و شیر دادن نیست، مجموعه ای از تمام افکار و روشهاست که منجر به آرامش و رشد میشه...

آرامش برای همسر و فرزند همزمان...

مادری تنها یک نام نیست، یک شغل است، به این شغل افتخار کنیم و مسیر زندگیمان رو هم در جهت پیشرفت توی این شغل مشخص کنیم.

با آرزوی موفقیت برای همه ی مامان ها...محبت

 

 

پسندها (10)

نظرات (10)

مامان امیرعلی
7 اسفند 94 1:36
عالی بود .تمامش مخصوصا اونجایی که می گفت:خداغذای بچه را توسینه مادر قرار داده طریقه برخورد با بچه رو هم توی فکر مادر همیشه ترس اینو دارم که چطور می تونم مادر موفقی باشم اما مثل اینکه با خوندن این مطلب ارامش خاصی سراغم اومد.حالادیگه مطمئنم که خدا راهو بهمون نشون میده.
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز امیر علی ممنون که باز هم به مدرسه تشریف آوردید و نظرتون رو برامون نوشتید. بله این سخن رو سال ها پیش استاد عزیزمون بهمون گفتن و برامون واقعا هدیه ارزشمندی هست خوشحالیم که به دل شما هم نشسته و بهتون آرامش داده
مامان فرنيا
8 اسفند 94 10:20
سلام و ممنون از مطلب مثل هميشه مفيدتون دختر من هم از اين كابوسهاي بد ميبينه اما مشكل اينه كه وقتي بيدار ميشه ظاهرا بيدار ميشه ودر واقع خوابه و حتي حاضر نيست بياد بغلم و از اتاقش هم بيرون نمياد فقط ميترسه و از شدت ترس حالت تهوع بهش دست ميده من هم نو راتاق را زياد ميكنم اما چراغ اصلي اتاق را روشن نميكنم و توي اتاق خودمون هم نميبرمش و خودم توي اتاقش ميمونم اصلا هم نميگه چي خواب ديده و اگر كمي اصرار كنم ميگه نميخوام حرف بزنم به من نزديك نشيد مامان بهم دست نزن بعد از چند دقيقه اي كه كمي آب بهش ميدم و سعي ميكنم با كلمات من پيشت هستم فقط خواب ديدي و ...(با صداي خيلي اروم)آروم ميشه و مياد بغلم و ميخوابه بعد هم ميگذارمش روي تختش اين جور مواقع هم فقط من را ميخواد نه پدرش گاهي ميتونم ربط بدم مثلا اين خوابها بخاطر ديدن فيلم يا صحنه اي كه درطول روز ديده اما گاهي هم بي علت پيش ميان حتي وقتي خيلي هم روزش بازي كرده باشيم و بهش خوش گذشته باشه
یه مامان
پاسخ
سلامممممممممممممم مامان عزیز فرنیا حالتون خوبه؟ فرنیا جون خوبه؟ بزرگ شده ان شاالله؟ ببخشید که انقدر دیر جواب نظرتون رو میدیم،هنوز هم خواب ها بد میبینه یا مشکلش برطرف شده؟ راستی شما بالاخره گول نخوردید؟ نی نی جدید رو میگیم
مینا
15 فروردین 95 17:19
یعنی همه ی مامان های این وبلاگ به شدت گرفتارن هاااااا یک هفته کامنت خصوصی فرستادم درخواست یوزر پسورد کردم هیچ خبری نشده خدا خیرتون بده
یه مامان
پاسخ
بله شکر خدا به شدت گرفتار شدیم گرفتار نی نی های تازه وارد البته تا باشه از این گرفتاری ها
مینا
25 اردیبهشت 95 11:35
سلام عزیزای دلم به خدا مدیرای اینجا 6 ماه یکبار میان سر میزنن..... منم میخام همیار سایت بشم....تو وبلاگم منتظر پاسختون هستم
یه مامان
پاسخ
سلام دوست عزیز بله مدتی هست که به خاطر مسایلی کمتر تونستیم به اینجا سر بزنیم البته همون چند وقت پیش که برامون پیام داده بودید به وبلاگتون سر زدیم و پاسخ پیام شما رو اونجا دادیم
مریم مامان دونه برفی
22 خرداد 95 11:41
احسنت
کیمیا
13 مرداد 95 12:04
واقعا عالی بود ممنون ازتون
مامان شبنم ( و نسیم ! ! )
17 مرداد 95 1:58
سلاا ا ا م به خانم مدیرای گل مدرسه نمیدونم اصلا دیگه به اینجا سر میزنید یا نه . انگار کانال تلگرامتون حسابی اینجا رو سوت و کور کرد . منم مدت طولانیی نبودم و الان چهار ماهی میشه مامان دو تا دخترم ! دلم برای اینجا تنگ میشه چند بار سر زدم دیدم خبری نیست امروز گفتم پیام بدم ببینم اصلا هستید یا نه . حال و هوای اینجا خیلی خوب بود مثل یک دوست که همیشه اماده بود تو بچه داری مشاوره بده کاش بازم بیاید . شاد باشید .
یه مامان
پاسخ
به به سلام به مامان عزیز شبنم و نسیم اتفاقا همون وقتی که کم پیدا شدید حدس زدم که مشغول بچه ی دوم شدید خیلی خیلی مبارک باشه اتفاقا کانال سال های طلایی تلگرام رو هم کم به روز میکنیم و کانال مدرسه رو که کلا خیلی وقته فرصت نشده به روز کنیم و اینجا رو هم که دیگه خدا رو شکر گرفتاری هامون مشابه هست تا باشه از این گرفتاری ها باشه مدتی هست که دو تا نی نی دیگه به خانواده ی مدرسه اضافه شده به اینجا هم سر میزنیم که اگه سئوال واجبی بود جواب بدیم سعی می کنیم در اولین فرصت اینجا رو دوباره مرتب به روز کنیم چون برای خودمون هم خیلی با ارزشه و خیر و برکت داشته همیشه التماس دعا داریم
زهره سحری کیسمی
17 آبان 95 10:26
مطالبتون عالیه کاش وبلاگتونو رو بروز کنید و اینجور سوت و کور نمونه
یه مامان
پاسخ
سلام چشم سعی خودمون رو می کنیم برامون دعا کنید که موفق بشیم
مامان شبنم و نسیم
17 آبان 95 20:55
سلام مجدد بسیااار جالب بود برام . قدم هر دو نی نی نازتون هم مبارک و خیر باشه . منتظرم که باز بیاید منم چند تا تجربه موفق دارم که همیاریم کپک نزنه تو رو خدا باز اینجا رو راه بندازید حتی شده دو روز در هفته یا حتی یکبار روزای خاصی سایت به روز بشه . لطفا بهش فکر کنید دلمون تنگ شده واسه اینجا
یه مامان
پاسخ
سلاممممممم ممنون خیلی خوشحال میشیم تجربه هاتون رو برامون بگید چشم ان شاالله سعی می کنیم حداقل یکی دو روز در هفته اینجا به روز کنیم منتظر همیاری های شما هم هستیم

28 آبان 98 20:26
حالا اگه ترسم اژدها کوچولو نبود عروسک شیطانی بود یا ‌جن خوفتناک و میترسیدیم باهاش حرف بزنیم چی کار میکردیم؟
یه مامان
پاسخ
خب این تجربه برای مقابله با خواب های بد کودک بود و برای بچه های کوچولو حرفی از شیطان و جن و این چیزا نمیزنیم که خواب های بد اون رنگی نبینن 😁😉😘🌹