مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

تجربه ی موفق 34؛ استفاده از روش قصه گویی در تربیت کودک (قصه شبنم)

1394/4/15 7:24
نویسنده : یه مامان
4,144 بازدید
اشتراک گذاری

تربیت بچه ها خودش یه داستان پر پیچ و خم هست  گاهی یاد دادن مسائل  ساده ای که به نظر میاد بچه ها به سادگی یاد می گیرن از حل معادلات چند مجهولی هم سخت تر میشه اینجا هست که خلاقیت های مادرانه مون گل می کنه و راهکارهایی به ذهنمون میاد که بعدها خودمون هم از داشتنشون به وجد میایم این یکی از تجربیات منه که درست مثل همون لامپ روشن توی کارتون ها یه شب بالای سرم روشن شد. اونو اینجا مطرح کردم تا شاید مامان دیگه ای هم ازش ایده بگیره و مشکلاتش رو حل کنه...

ماجرا از اونجا شروع شد که دختری ما با دستشویی رفتن مشکل پیدا کرد و بماند که ما چه خون دل ها خوردیم تا سرانجام همه چی به خیر گذشت که البته آخرش هم راهکار خانوم معلمای گل مدرسه به دادمون رسید که همین جا باز هم صمیمانه براشون دعای خیر می کنم.

من از تاثیر قصه درمانی و قصه گویی که یه روش غیر مستقیم برای درست کردن رفتارهای غلط بچه ها هست زیاد شنیده بودم ولی چندتا مشکل داشتم اول این که دختر من اون موقع دوساله بود و بیشتر به داستان های شعر مانند علاقه داشت به همین خاطر منم یه شعر برای دستشویی رفتن اختراع کردم ولی زیاد تاثیر نداشت! حتی یه کتاب کوچیک با نقاشی براش درست کردم ولی ترس از انجام کارش در دستشویی جدی تر از اون بود که این چیزا تاثیر داشته باشه و توجه بیش از حد من داشت کار رو به لجبازی میرسوند...

 خلاصه که یه شب خلاقیت مادرانه من به دادم رسید و یه شاه کلید برای خودم درست کردم که نه تنها برای دستشویی بلکه برای سلام کردن بغل نشدن توی خیابون و خیلی چیزای دیگه به دادم رسید و اونم قصه شبنم بود که براتون می نویسم:

یکی بود یکی نبود، یه مامانی بود یه بابایی بود یه روزی مامانی رفت پیش خانوم دکتر، خانوم دکتر بهش گفت: «شما به زودی صاحب یه نی نی کوچولو میشید» مامانی و بابایی نشستن فکر کردن گفتن اسم نی نی کوچولو رو چی بذاریم بعد گفتن اسمشو میذاریم شبنم. شبنم کوچولو به دنیا اومد. خیلی کوچولو بود لپاش هم گرد و تپلی بود، همش گریه میکرد و مامانی بهش شیر میداد میخورد.

بابایی از سر کار که میومد لپشو بوس می کرد باهاش بازی می کرد شبنم کوچولو یواش یواش بزرگ شد دندوناش در اومد، دیگه لازم نبود شیر مامانش رو بخوره آخه غذا می خورد. کارهای زیادی میتونست انجام بده، دندوناشو مسواک میزد ظرفا رو کمک مامان میذاشت توی کمد نقاشی های قشنگ می کشید بعد مامانش گفت شبنم تو که دختر گلی هستی و ما خیلی دوستت داریم باید بری دستشویی تا دیگه نخوای پوشک ببندی بعد شبنم گفت باشه چشم قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید .

این قصه طرح اولیه من بود که چند تا نکته داشت:

- اول این که سعی کردم جمله هام زیاد پیچیده نباشه به طوری که دخترم خیلی سریع اونو از حفظ شد .

- دوم این که ایده به دنیا اومدن بچه رو خیلی کلی گفتم و توش اسم دکتر رو آوردم تا در آینده که بچه ام بخواد تجربه خواهر شدن داشته باشه براش جا افتاده باشه  که من باید دکتر برم .

- من از حضور بابا توی قصه هم استفاده کردم اول برای تصمیم گیری بعد هم این که بابایی باهاش بازی می کرده این جوری توی ذهنش نقش میبنده که وقتی بچه بوده باباش باهاش بازی می کرده و همین الان هم وقتی باباش یا من بچه دیگه ای رو بغل می کنیم زیاد اذیت نمیشه .

از اینجا به بعدش با توجه به شرایط معمولا هر از گاهی تغییر میکنه چون اول من یه لیست از کارای دخترم ارائه میدم که خیلی خوب بوده و مثبت . بعد مامان شبنم از شبنم میخواد که مثلا سلام کنه یا دستشویی بره یا هر چیز دیگه ای؛ به نظرم این تاکید اولیه روی کارای مثبتش تاثیر خوبی داشته و شبنم هم میگه چشم.

 این روش برای ما که خیلی جواب داده الان دیگه دخترم کل قصه رو خودش میگه بعد توی قسمت مامانش گفت منتظر میشه ببینه من چی میگم منم از کارای خوبی که همون روز کرده تعریف می کنم و اگر مشکل خاصی باشه در ادامه اش میارم. معمولا هم اتفاقای همون روز رو مثال میزنم که یادش باشه.

این قصه آسونه و قصه پردازی خاصی نداره برای همین راحت میشه در شرایط مختلف تغییرش داد و ازش استفاده کرد. امیدوارم برای بقیه مامانای مهربون مدرسه هم مفید واقع بشه .

پسندها (1)

نظرات (7)

مامان علی خوشتیپ و مش حسین آقا
15 تیر 94 12:59
آفرین مامان شبنم نمونه و خلاق
مامان علی خوشتیپ و مش حسین آقا
15 تیر 94 13:01
وای اسم منو از توی مامانهای فعال بردارید.خیلی به من لطف دارید واقعا ممنونم ولی کلی خجالت میکشم میام میبینم اسمم هنوز اونجا هست
مامان شبنم
15 تیر 94 17:44
سلام ممنون از لطفتون مامان علی اقا و حسین اقا . خیلی خوشحالم که نظراتتون رو می بینم باید اعتراف کنم دلم برای وبلاگ نویسیاتون تنگ شده .
بابا و مامان
16 تیر 94 17:09
سلام ممنون از مامان شبنم عزیز عالی بود ممنون از اینکه تجربه خوبتون را برامون گذاشتید مامان شبنم جان منم برا قصه گفتن به بچه ها از خودشون و کاراشون ایده می گیرم نمی دونم اگه وبلاگ قصه های مادرانه ما رفته باشید اتفاقا دراکثر قصه ها از همین روش شما استفاده کردم بازم ممنون
مامان یاسمن و محمد پارسا
16 تیر 94 17:11
سلام مامان گل و مهربون علی جون خوشحالم که دوباره کامنت شما در اینجا روئیت شد امیدوارم هر جا هستید سالم و سلامت باشید بهمراه پسرای گل و خانواده محترمتون
مامان علی آقا
16 تیر 94 20:08
سلام مامان شبنم عزیز ممنون که تجربه تون رو برامون نوشتید، واقعا که این قصه ها معجزه می کنه و ناگهان بچه رو از این رو به اون رو میکنه از مامان علی آقا و مش حسین آقا هم ممنونم که بازم به مدرسه سر زده امیدوارم که با بزرگتر شدن گل پسرشون بتونیم باز هم شاهد حضور گرمشون در مدرسه باشیم و از نظرات خوبشون استقاده کنیم. ما همچنان امیدواریم که زودترتر بیایید و مثل قبل جزء مامن های فعال اونم در ردیف های بالا باشید
مهربان
30 تیر 94 2:58
سلام. تجربه عالیی بود یه سوال دارم:بچه های شما از کی احساس کردین مفهوم قصه ها رو متوجه میشن؟ دختر من الان 1سالو 5ماهشه. به کتاب خوندنم خیلی علاقه داره اما فکر میکنم مفهوم داستان رو هنوز متوجه نمیشه