مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

کودک و درک احساس

1393/10/13 9:37
نویسنده : یه مامان
3,697 بازدید
اشتراک گذاری

بهترین راه برای اینکه به فرزندانمان بیاموزیم چطور احساسات خودشان و دیگران را درک کنند، این است که اول احساسات مختلف را برایشان معرفی کنیم...

 

در قصه ها حتما از احساسات مختلف شخصیت های داستان حرف بزنیم یا موقع کارتون دیدن کنارشان بنشینیم و در مورد احساسی که شخصیت اصلی یا بقیه دارند، با آنها صحبت کنیم. از احساس خودمان هم برای آنها بگوییم. از تجربه های هیجانی ای که در موقعیت های مختلف داریم؛ خوشحالی، غم، بی حوصلگی، هیجان زدگی، ترس، عصبانیت، ذوق کردن و...

یادمان باشد هرگز هیچ احساسی را بی اعتبار نکنیم. جمله هایی مانند چیزی نشده، اینکه ترس نداره، اینکه درد نداشت، لوس نشو بزرگ شدی و... برای رشد هوش هیجانی فرزندانمان مانند سمی مهلک است. به رفتار مناسب مادر سارا در کودکی و اثری که در بزرگسالی دارد دقت کنید.

سکانس اول

عصر بود و خیلی از مادرها بچه هایشان را به پارک آورده بودند. پارک شلوغ بود و بچه ها برای استفاده از وسایل بازی باید از سر وکول هم بالا می رفتند. سارا از تاب پایین پرید و دوید طرف سرسره. می خواست از پله ها بالا برود که ناگهان پسر بچه ای که کمی از خودش بزرگ تر و درشت تر بود، هلش داد تا خودش زودتر سوار شود. سارا هم نتوانست تعادلش را حفظ کند و افتاد روی زمین و زد زیر گریه. مادرش که سخت مشغول صحبت بود، با شنیدن صدای گریه، متوجه سارا شد و سریع طرفش آمد و بلندش کرد و گفت: «چی شد؟ خوردی زمین؟ ببینم! آخی پات خیلی درد گرفت؟ الهی...!» سارا با گریه گفت: «اون پسره کاپشن سبزه هلم داد.» مادر که تمام توجهش به سارا بود و سعی داشت به دخترش اطمینان بدهد از او حمایت می کند، جواب داد: «کدوم پسره ببینم؟ ماشاا... تپلی هم است. حتما خیلی بهت برخورد. من هم جای تو بودم خیلی ناراحت می شدم. به نظر من که حواسش نبوده ولی اگه دلت بخواد می تونیم باهاش صحبت کنیم که بیشتر دقت کنه.» سارا که احساس بهتری داشت، به مادر نگاه کرد و لبخندی زد و بلند شد و گفت: «خودم بهش می گم.»

سکانس دوم

از بعد عروسی شان این اولین بار بود که این تعداد مهمان داشتند. سعید مهمان ها را دعوت کرده و برای این کار با سارا هیچ مشورتی نکرده بود. سارا خیلی کلافه بود، نمی دانست چه احساسی دارد. کلی کار داشت که باید انجام می داد. از دیشب که فهمیده بود قرار است مهمان داشته باشند، کمی بهانه گرفت و از سعید دلخور شد. سارا دوست داشت مهمان داشته باشند ولی توقع داشت سعید با او هم هماهنگ کند و بعد مهمان دعوت کند. بالاخره او خانم خونه بود. شب قبل چیزی نگفت که مبادا احساس دلخوری اش روی حرف هایشان اثر بگذارد. صبح بعد از صبحانه به سعید گفت: « احساس های عجیب غریبی دارم سعید! هم خوشحالم که مهمون داریم هم نگرانم که مبادا نتونم از این تعداد مهمان، خوب پذیرایی کنم.» سعید گفت: «نگران نباش می تونی و من هم هستم و کمکت می کنم. مهمان ها هم غریبه که نیستند، سخت نگیر.» سارا گفت: «سخت نمی گیرم، همین قدر هم که خیالم راحته برای اینه که می دونم هستی و کمک می کنی ولی یه چیز دیگه هم هست؛ یه خرده دلخور شدم بدون هماهنگی با من مهمون دعوت کردی. کاش قبلش به من می گفتی. می دونی هر خانمی یه استاندارد هایی برای پذیرایی از مهمون هاش داره. من هم دلم می خواد اونطوری که دوست دارم از مهمونام پذیرایی کنم.

اگه بدونم مهمون دارم، پذیرایی را با آرامش بیشتر و بهتری انجام می دم. از اون گذشته گاهی شرایط جسمی خانم ها به آنها اجازه مهمون داری نمی ده.... خلاصه که آقای مرد خونه! لطفا برای مهمون دعوت کردن با خانم خونه هماهنگ باشید. الان هم زود باش هزار تا کار داریم.» سعید که از شنیدن عبارت مرد خونه احساس خوبی پیدا کرده بود، با اقتدار بلند شد و گفت: «چشم، هرچی خانم خونه بگن.»

سال قبل در مسابقه قرآن نفر اول شده بود. هم صدایش خیلی خوب بود هم قرائتش، اما امسال از اول سال خیلی سمت قرآن خواندن و اذان گفتن نرفته بود. امروز دم اذان آقای نکویی صدایش کرد: «سعید! بدو دم اذانه. سوره واقعه رو تا هر جا رسیدی، بخون و اذان بگو.» سعید کمی من من کرد، راه گریزی پیدا کند اما آقای نکویی هیچ توجهی به او نکرد و رفت. از دفتر که آمد بیرون، مهدی و چند تا از بچه ها هنوز در حیاط بودند. مهدی گفت: «سعید! تو بودی امروز قرآن خوندی؟» سعید به آرامی گفت: «آره» و آمد برود که عماد گفت: «صدات چرا اینطوری شده؟ عین صدای خروس شده!» همه زدند زیر خنده و حسین که صدایش را تغییر داده بود، گفت: «سربه سر بچه نذارید. پسرمون داره مرد می شه!» بعد با همان صدا شروع کرد: «اذا وقعت الواقعه....» به سعید خیلی برخورد. خودش می دانست صدایش دارد عوض می شود. از حسین و عماد خیلی عصبانی بود. از آقای نکویی هم همین طور که اجازه نداده بود حرفش را بزند. اینقدر عصبانی بود که دلش می خواست گریه کند. با چشمان خیس نزدیک آبخوری ایستاده بود که آقای نکویی دوباره آمد و پرسید: «چرا اینجایی؟» و وقتی نگاهش به سعید افتاد، گفت: «مشکلی پیش اومده؟ به نظر خیلی ناراحت می آی؟» سعید نتوانست چیزی بگوید. آقای نکویی گفت: «بعضی وقتا اینطوری می شه. آدم ها از چیزهایی اینقدر عصبانی و ناراحت می شوند که حتی نمی توانند راجع به آن حرف بزنند. من هم خیلی وقت ها اینطوری می شوم؛ خوبی اش اینه که این احساسات می گذرن ولی اگر راجع به آنها حرف نزنیم، آن حرف ها تو دلمون و ذهنمون می مونن و سنگین مون می کنند. به نظر من اگه تونستی، در مورد چیزی که ناراحتت کرده، با کسی که این کار رو کرده حرف بزن.

اینطوری هم برای تو بهتره هم دوستات متوجه می شن چه رفتارهایی نباید با تو داشته باشند. حالا هم یه دوری تو حیاط بزن حالت که جا اومد، برو کلاس. اگر با من کار داشتی، تو اتاقم هستم.»

منبع: سایت آفتاب- نرگس خداخانی(کارشناس خلاقیت)

پسندها (2)

نظرات (7)

مامان فرنيا
13 دی 93 10:45
سلام مطلب بسيار جالبي بود خوبي اين مطالب اينه كه با مثال خيلي خوب متوجه مفهوم مطلب ميشيم
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز خوشحالیم که اینطور بوده
مامان فرنيا
13 دی 93 10:49
ديروز رفته بوديم واسه خواهرم خانه اجاره كنيم و توي اژانس املاك بوديم و من سردرد داشتم دخترم نگاهي به من كرد و پرسيد چرا همه اينجورين براش توضيح دادم كه خوب اينجا همه كار دارند و صحبت خيلي رسمي است و...من هم كمي سردرد دارم انگار خيالش راحت شده بود دوباره بازي را شروع كرد
یه مامان
پاسخ
تجربه ی خیلی خوب و جالب و آموزنده ای بود، ممنون که برامون نوشتید
مامان پارسا
13 دی 93 13:35
سلام خسته نباشید خیلی خوب یود
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز پارسا سلامت باشید، قابل شما رو نداشت
بابا و مامان
13 دی 93 14:51
سلام این خیلی خوبه که ما بتونیم بر احساساتمون غلبه کنیم و بتونیم رفتار درست و در پیش بگیریم اما متاسفانه یه وقتهای یا بهتر بگم بیشتر مواقع احساسات بر عقل حکمرانی می کنه اتفاقا دیروز من با بچه ها رفته بودیم بیرون داخل یه پاساژ بودیم یاسمن داشت با من حرف میزد بی هوا یه پسر بچه 8 یا9 ساله یه پوست شکلات بود پرت کرد تو صورت یاسمن یکم نگاهش کردم دیدم به لبخندی با پروئی تحویلم داد تو حرص مسئله اتفاق افتاده بودم که دیدم یه دختر چاق و تپل درست هم سن همون پسر داره پارسا را از پشت هل می ده نزدیک بود از پشت بخوره زمین خوب شد یه لحظه بر گشتم بهش گفتم چرا این کار و می کنی چرا خیلی اروم رفت داخل مغازه و پیش پدر مادرش نشست انگار نه انگار داشت چه کار زشتی می کرد اینقد اعصابم خورد بود چرا من بچه ها را اینطور بی دفاع بار اوردمخلاصه اینکه اگه بتونیم از روش پیشنهادی در اینجور مواقع استفاده کنیم خیی خوب میشه البته اگه مثمر ثمر باشه
یه مامان
پاسخ
ســــــــلامم مامان عزیز واقعا عجب بچه هایی پیدا میشن ها! احتمالا اون ریلکس بودن بچه ها هم بیشتر بر حرص خوردن شما اضافه می کرده خوبه که به بچه هامون در درجه ی اول فرهنگ گفتگو درباره ی مشکلاتشون رو یاد بدیم و شاید شروعش همون درک احساسشون باشه.
مامان شبنم
13 دی 93 16:50
سلام بسیار جالب بود ممنون
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز شبنم بله، این مطلب به خاطر مثال های ملموسش به دل خود ما هم نشست
مامان شاران
14 دی 93 9:06
سلام چه مطلب خوب و اموزنده ای ممنونم
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز قابل شما رو نداشت
مامان اهورا
16 دی 93 23:06
سلام،مثل همیشه آموزنده و جالب ،ممنون
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز لطف دارید شما