مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

کوتاه وخواندنی1؛ بزرگ مردی آشنا

1393/8/20 6:33
نویسنده : یه مامان
3,450 بازدید
اشتراک گذاری

کوتاه اما خواندنی از زندگی بزرگ مردی آشنا -به ظاهر- اما با فرسنگ ها فاصله -در باطن-، آیت الله بهجت را می گویم...

با هم بخوانیم از آن بزرگ مرد؛ جای این حرف ها، خالی است، همیشه و هرجا...

آقا از حرم که می خواست برگردد

آقا از حرم که می خواست برگردد مشت هایش را می بست و دیگر باز نمی کرد تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.

 آیت الله بهجت را می گویم...

چند ساعت مانده بود به اذان صبح

چند ساعت مانده بود به اذان صبح طبق معمول  بلند شده بود برای تجدید وضو هوا خیلی سرد بود از اتاق بیرون رفته بود آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود بلند شود چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند دیده بودند در حالی که بدنش از سرما خشک شده همان طور که روی زمین افتاده دارد ذکرهایش را می گوید گفته بودند خب چرا صدا نکردید گفته بود خب  نخواستم اذیت بشوید

آیت الله بهجت را می گویم ...

آن رقت قلب همیشگی

یکی از اطرافیان بچه ی شان از جایی پرتاب شده بود و توی کما بود. زنگ زده بودند برای التماس دعا آقا آن رقت قلب همیشگی را که وقتی کسی التماس دعا می گفت پیدا نکرده بود یکی از اهل خانه پرسیده بود جریان چیست؟ گفته بود وقتی اجل کسی حتمی است کاری نمی شود کرد اینها از ما شاکی باشند بهتر است تا این که از خدا شاکی باشند در عوض ما دعا می کنیم خدا به بهترین نحو برایشان جبران کند.

آیت الله بهجت را می گویم...

کارهای شخصی اش را به هیچ وجه به کسی نمی گفت

کارهای شخصی اش را به هیچ وجه  به کسی نمی گفت مثلأ می آمد پایین می دید که دندان هایش را جا گذاشته برمی گشت بالا دندان ها را برمی داشت یا دنبال عصایش که می خواست بگردد به هیچ کس نمی گفت

آیت الله بهجت را می گویم...

مشهد که می رفتند

 مشهد که می رفتند خیلی مقید بود توی نگهداری از بچه ها کمک کند تا عروسشان هم به زیارت برسد. می گفت  بچه ها را بگذارید پیش من . وسایل و خوراکی هایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت. از حرم که برمی گشتند می دیدند آقا بچه را بغل کرده  تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه می برد که بیدار نشود و در حال ذکر و عبادت خودش است...

آیت الله بهجت را می گویم...

مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت

 مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت . بعضأ به بچه ها هم هدیه می داد . به عروسشان هم همین طور. روز تولدش که می شد می گفت غذای کافی درست کنید و فقرا و همسایه ها را اطعام کنید. آیت الله بهجت را می گویم
آن وقت ها که بچه ی کوچک داشتند

به خانمش گفته بود فقط مراقب بچه ها باش لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی یک آب ساده هم که توی هاون بکوبی با هم می خوریم.

 آیت الله بهجت را می گویم...

جویای حال گرفتاران

امان از آن روزی که برای گرفتاری یک کسی یا شفای مریضی به آقا التماس دعا می گفتند یک ریز آقا باید حال آن شخص را می پرسید ببیند گرفتاری اش برطرف شده یا نه تا خبر برطرف شدن گرفتاری را هم نمی شنید دست بردار نبود باید مواظب بودند وقتی التماس دعا می گویند یک جوری بگویند که آقا بو نبرد که آن گرفتاری چه بوده.

آیت الله بهجت را می گویم...

یکی از مرغ ها مریض شده بود

خیلی حالش بد بود اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند خب کثیف کاری می شد آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و "بهبود" پیدا کند. یک ماهی بود که حیوان کاملا حالش خوب شده بود...

فردای عصری که آقا رحلت کرد دیده بودند که حیوان هم مرده...

آیت الله بهجت را می گویم...

مقید بود مرغ و خروس توی خانه داشته باشند

و هم مقید بود رسیدگی به مرغ و خروس ها را خودش تنهایی انجام دهد صبح از مسجد که برمی گشت اول آب و دانه ی مرغ و خروس ها را می داد و قفسشان را مرتب می کرد خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع می کرد می آورد برای حیوان ها بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود توی حوض می شست می آورد داخل خانه یک بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر می زد یک بار هم بعد از عبادت یک ساعته ی سرشب هایش

یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان می پوشاند می گفت سرما می خورند.
آیت الله بهجت را می گویم...

بچه توی حیاط بازی می کرد

هی دور و بر درخت انار می پلکید آقا هی می گفت از دور و بر آن درخت بیا این طرف بازی کن فعلا دور و بر آن درخت نباش بچه گوش نمی کرد تا این که زنبور دستش را نیش زد.

آیت الله بهجت را می گویم...

رفته بودند آقا برایشان خطبه ی عقد بخواند

آقا خطبه را که خوانده بود به عروس و داماد گفته بود حالا یک سفارش به عروس خانم دارم یک سفارش هم به آقا داماد. منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود حالا کدامتان اول دست روی گوشش می گذارد؟...
بعد گفته بود شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوشتان فرو کنید.

اما هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید. منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی ...

هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه ی خودش باشد... عاقد آیت الله بهجت بود داماد هم علیرضا پناهیان بود
دختر بچه پرتقال دلش خواسته بود

مادرش گفته بود توی این فصل پرتقال از کجا پیدا کنیم؟ بعد از چند دقیقه دختر بچه با یک پرتقال وارد اتاق شده بود هیچ کس نمی دانست این پرتقال را کی دست او داده آقا فرموده بود این بچه توی حرم دلش پرتقال خواسته بود حالا با قاعده به او پرتقال داده اند منظور آقا این بود که توی حرم هرچیزی که واقعا دلت بخواهد با قاعده می آورند بهت می دهند "با قاعده" یکی از آن تکیه کلام های شیرین آقا بود.

 آیت الله بهجت را می گویم...

بچه ها را که حرم می برید

می گفت بچه ها را که حرم می برید حتما خوراکی دستشان بدهید که توی حرم بخورند...
آیت الله بهجت را می گویم...

بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه

اگر ناراحتی یا غم و غصه ای توی صورت کسی می دید حتی پیش آمده بود که نمازش را نمی بست تا یک جوری آن ناراحتی رابرطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند آن وقت نمازش را می بست می گفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند همان موقع خدا یک ملک خلق می کند که او را از بلاها مصون نگه دارد.

آیت الله بهجت را می گویم...

پسندها (2)

نظرات (8)

بابا و مامان
20 آبان 93 10:41
ممنون خیلی عالی بود کاش بشه از این پستهای اخلاقی بزرگان را هم در مدرسه داشته باشیم تا یه وقتهای تلنگری باشه بر رفتارهای که شاید دانسته و ندانسته انجام دادهایم و بتونیم مسیر درست و تو زندگیمون در پیش بگیریم خدا اقا را هم رحمت کند
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز خوشحالیم که مورد پسند شما واقع شده. چشم، ان شاالله سعی می کنیم از این قبیل مطالب رو هم توی مدرسه قرار بدیم خدا رحمتشون کنه
مامان شبنم
20 آبان 93 14:55
سلام گاهی فکر می کنیم اسطوره ها فقط توی قصه ها پیدا میشن گاهی فکر می کنیم دنیا انقدر عجیب و پیچیده شده که ادم های خوب فقط توی افسانه هان ... گاهی توی این دنیای عجیب و غریب انقدر گم میشیم که یادمون میره یه اسطوره یعنی تمام قلب و ساده زیستی یک شخص که در تمام طول زندگیش باهاش بمونه ... اسطوره شدن یعنی زندگی کردن بر اساس یک قلب پاک و زلال .... درورد بر روان ایت الله بهجت اسطوره ای در زمان ما ...
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز شبنم بله همینطوره که گفتید، چه خوبه که گاهی به دلایل جاودانه شدن بعضی از آدمای فرشته صفت فکر کنیم و ازشون الگو بگیریم ان شاالله خدا رحمتشون کنه
مریم مامان دونه برفی
21 آبان 93 9:31
ایشان یکی از افتخارات اعظم ما در شهرفومن هستن . خیلی دلم میخواست که یکبار هم که شده بایشان رو زیارت کنم ولی متاسفانه این اتفاق نیفتاد ولی پدرم همیشه از دیداری که با ایشان در شهر قم داشتند با عشق عجیبی تعریف میکنه. مثلا یکبار که پدرم همراه با یک روحانی و چند نفر دیگه برای ساخت مسجد محلمون پیش ایشان رفته بودند و تقاضای کمک داشتند بهشون گفته بود که یکی از همراهانتون یار خالص نیست تا زمانی که همراهتون باشه کارهاتون به مشکل بر میخوره. راست هم گفته بود.... روحش شاد
یه مامان
پاسخ
چقدر جالب! راستی مگه شما هم از برای شهر فومن هستید عایا؟!
مامان اهورا
21 آبان 93 15:44
سلام ،عالی بود ما هم افتخار میکنیم که از هم استانیهای آیت اله بهجت هستیم ،خدا رحمتشون کنه انسان بزرگی بودند
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز به به! پس شما هم از قسمت قهرمان پرور شمال کشور عزیزمون هستیم!!! به یاد مرغ ترش گیلانی افتادم و الان من اینجوریم... ما هم دست کمی از مامان علی آقای خوشتیپ و حسین آقای کوچولو نداریم ها!!! سوای تمام محصولات غذایی خوشمزه، عرض ارادت به همه ی مردم این خطه ی عزیز داریم
مریم مامان دونه برفی
22 آبان 93 11:08
بع ببخشید یعنی بعله همون بله خودمون ..ما از برای سرزمین سبز استان گیلان و یه خورده این ور ترش شهر فومن هستیم دیگه. راستی مامان اهورا جان خیلی خوشحالم از اینکه هم استانی هستیم.
یه مامان
پاسخ
بَ بَ... یعنی به به! عجب سعادتی، برای ما که فهمیدیم از برای خود فومن هستید و هم از برای شما که همشهری مردی به این بزرگی هستید... رنگ سبزی جنگلهای سرسبزتون رو برای دلهای مهربونتون در تمام مراحل زندگیتون آرزومندیم
مامان اهورا
22 آبان 93 14:23
شما لطف دارید ممنون
مامان نازنین زهرا
24 آبان 93 17:07
اهل دین وخدا که باشی همه چیز مسخر شما میشوند ...حتی دل مردم ....من کمتر کسی را دیده ام که اهل بندگی باشه وآدم بدی باشه ...اما برعکسشو زیاد دیدم
یه مامان
پاسخ
بله! دقیقا همینطوره مامان عزیز. در تکمیل صحبت های شما باید بگیم، اصلا وجود نداره کسی که اهل بندگی باشه و آدم بدی باشه، گشتیم نبود، نگرد نیست
مریم مامان دونه برفی
25 آبان 93 13:13
با اجازه مامان مدرسه. راستی مامان اهورا جان من آدرس وبتونو ندارم . اگه دوست داشتین اینجا یا تو وبم بزارین میام بهتون سر میزنم . البته در صورت تمایل خوشحال میشم ..
یه مامان
پاسخ
با اجازه ی مامان دونه برفیِ عزیز فکر نکنیم اصلا مامان اهورای عزیز وبلاگ داشته باشن!!!! درسته عایا مامان اهوراجون؟