چند تجربه در زمینه استفاده از روش گزارشگری
مامان عزیزی که زحمت ترجمه ی مقاله ی فواید روش گزارشگری در دعوای بچه ها رو کشیده بودند از تجربیات خودشون در این زمینه هم نوشتند ؛ بریم بخونیم...
من خیلی اهل دنبال کردن مسابقات ورزشی نیستم ولی با این وجود بارها و بارها شاهد شکایت تیم ها یا افراد بازنده از داورهای بازی بوده ام، گویا این یک قاعده است که مقصر اصلی باختن آدمها، داورهای مسابقه هستند ولاغیر.
اما حقیقتا تا به حال نشنیده ام که کسی باختش رو گردن گزارشگر بازی بیندازه. گزارشگرها معمولا یا انسانهای بی طرفی تلقی می شوند یا می توانیم حتی معتقد باشیم که در دل طرفدار ما هستند ولی به واسطه حرفه شان نمی توانند این طرفداری را بروز دهند.
ما پدر و مادرها به طور ذاتی فکر می کنیم در دعوای بچه ها باید در جایگاه داوری قرار بگیریم، در حالی که داور یعنی کسی که بازنده را تعیین می کند و بازنده یعنی کسی که داور را نمی تواند دوست داشته باشد!
بعد از خواندن این پست خانم لنزبری (برای ترجمه می توانید به ادامه مطلب مراجعه کنید) متوجه شدم که نقش اصلی من به عنوان مادر خانواده، نشستن در جایگاه گزارشگری است. من قرار نیست دعوایی را قضاوت کنم، من صرفا آن را روایت می کنم و عجیب اینجاست که گزارشگری در اغلب موارد در قیاس با داروی نتیجه ی مطلوبتری را عاید ما می کند.
در پستی که ترجمه کردم خانم لنزبری تعدادی از فواید گزارشگری را آورده اند. من هم دوست دارم تعدادی از فوایدی را که شخصا تجربه کرده ام را در کنار خاطرات کوتاهی در این زمینه بازگو کنم:
)فقط حس می کنم قبل از آن لازم است بگویم که در رویکرد RIE گزارشگری صرفا در دعوای بچه ها کاربرد ندارد بلکه در برخورد بچه ها با هر مشکلی می توانیم از آن استفاده کنیم. هر چند این کار واقعا مفید است، ولی حقیقت اینجاست که به طور خاص استفاده از این روش در دعواها برای من چیزی شبیه خواندن ورد جادویی بوده و من کاربردی بودن این روش را در دعواها خیلی ملموس تر حس کردم.(
- وقتی گزارشگری می کنیم بچه ها تازه خودشان متوجه می شوند که سر چی دعوایشان شده است!
ف (دختر همسایه ما) با برادرش خونه ما در حال بازی بودن. هر کدوم با لگو برای حیوونهای اسباب بازیشون خونه ساخته بودن . من هم توی اتاق، کنار اونها داشتم به دخترم غذا می دادم که صدای گریه ف بلند شد.
دیدم ف کنار خونه ی لگویی پسرم با تعدادی حیوون پلاستیکی در دستهاش نشسته و داره گریه می کنه. پسرم هم عصبانی داره می گه از اینجا برو نزدیک خونه ای که خودت ساختی بشین.
من رو به پسرم : تو دوست نداری ف نزدیک خونه ات بشینه
پسرم: نه! من می گم برگرده خونه شون تا من شرایط رو آماده کنم بعد می گم حیوونهاش بیان خونه ی ما مهمونی. فقط می گم الان اینجا نباشه.
من رو می کنم به ف : تو دوست داری الان اونجا بشینی.
ف: نه! منم همینی رو می گم که پسر شما می گه!!!
و ف تازه می فهمه که اصلا از اساس مشکلی با حرف پسرم نداشته، فقط نمی فهمیده منظورش چیه، و برمی گرده به طرف خونه لگویی خودش!
- وقتی ما گزارشگری می کنیم، بچه ها سعی می کنند دنبال راه حل بگردند.
سر تولد پسرم دو تا از بستگان هر کدوم بر حسب اتفاق از این برجهای چوبی براش کادو میارن. روی مکعبهای چوبی یکی از این برج ها عدد داره و روی اون یکیش نداره.
ف خونه ی ماست و پسرم داره با اون برج عدددار بازی می کنه. ف هم تصمیم می گیره بیاد و با همونها بازی کنه که پسرم مانعش می شه.
ف: حالا که اینطور شد من هم دیگه نمی ذارم داداشم باهات بازی کنه.
پسرم عصبانی می شه : تو اصن چه کاره هستی که نمی خوای بذاری داداشت با من بازی کنه
و بعد با عصبانیت تصمیم می گیره بره به سمت ف و بزندش! می رم بینشون قرار می گیرم و مانعش می شم و در حین این که پسرم داره سعی می کنه راهی پیدا کنه که به ف برسه و بزندش و من هم دارم مانع می شم، همزمان شروع به گزارشگری می کنم.
من رو به پسرم: تو از این که ف گفت نمی ذاره با داداشش بازی کنی خیلی ناراحت شدی
پسرم (در حال تقلا برای دور زدن من و رسیدن به ف): آره! الان حالیش می کنم.
من رو به ف : تو هم دلت می خواست با اون مکعب چوبی ها بازی کنی و از این که پسرم نمی ذاره به اونها دست بزنی ناراحت شدی.
یهو پسر من دست از تلاش برای رسیدن به ف و زدنش بر می داره و می گه : " یه فکر خوب! من یه سری دیگه هم از این برجها دارم که عدد نداره دیگه. اونها رو میارم ف باهاشون بازی کنه."
و سریع می ره و اونها رو میاره.
5 دقیقه بعد اونها هرکدوم دارن با مکعبهای خودشون بازی می کنن و درحین بازی با همدیگه آواز می خونن!
- گزارشگری کمک می کنه بچه ها حس کنن از طرف ما درک می شوند.
رفتیم روضه و من با پسر و دخترم به اتاقی که بچه ها در اون جمع شدن می ریم. بعد از روضه، پسر بچه ای 4 ساله بلندگو رو برمی داره و میاره توی اتاق و شروع می کنه جلوی دهنش گرفتن و حرف زدن. پسر بچه ی یک سال و نیمه ای هم که توی اتاقهتمایل نشون می ده که بلند گو رو بگیره.
من رو به پسر بچه ی 1.5 ساله: تو دلت می خواد بلندگو رو بگیری.
اون که هنوز نمی تونه حرف بزنه به من نگاه می کنه و با نگاهش حرفم رو تایید می کنه.
من رو به بچه ی 4 ساله: تو دلت نمی خواد بلند گو رو بهش بدی.
و اون سریع می گه : نه دلم نمی خواد
و به کارش ادامه می ده.
پسر یک ساله دوباره می ره به سمت بلندگو
من: تو خیلی دلت می خواد بلندگو رو بگیری.
و بعد رو به پسر 4 ساله می گم: بلندگو هنوز دست توئه. و اون هم حرفم رو تایید می کنه.
نهایتا کماکان بلندگو دست پسر 4 ساله می مونه و پسر یک سال و نیمه از صرافت داشتن بلندگو می افته. قطعا دلم می خواست که اون بچه هم مدتی بلندگو رو می گرفت ولی لزوما نتیجه ای که حاصل می شه با نتیجه ای که ما دلمون می خود همخونی نداره.
ولی احساس من در اون لحظه این بود که تمام چیزی که اون بچه 1.5 ساله می خواست این بود که کسی درک کنه که اون هم بلندگو رو می خواسته و همین که کسی این خواسته اش رو درک کرد براش کفایت می کرد، خواسته ای که ممکن بود برای درک شدنش ناچار می شد به زور و زدن و گریه متوسل بشه.
- گزارشگری به بچه ها کمک می کند احساسات طرف مقابل را درک کنند.
مادرشوهرم تعدادی از دوستانشون رو با خانواده هاشون دعوت کردن خونه شون. نوه ی یکی از دوستانشون پسریه درست هم سن پسر من.
پسرم مکعبهای چوبیش رو که در بالا ذکرشون رفت، آورده تا با هم بازی کنن. مکعبها رو بین خودشون تقسیم کردن و هر کدوم با مکعبهای خودش داره توی اتاق بازی می کنه.
بچه ها توی اتاقن که یهو اون پسربچه میاد به سمتم و می گه :"پسرتون نمی ذاره من بازی کنم. هی میاد و مکعبهای من رو برمی داره."
می رم توی اتاق و برام واضحه که پسر مزبور منتظره تا من پسرم رو دعوا کنم و مجبورش کنم مکعبها رو پس بده.
می بینم پسرم داره با مکعبها دومینو می سازه و هی یکی یکی از مکعبهایی که به اون پسر داده برمی داره و به طول دومینوش اضافه می کنه.
من: تو دوست داری از مکعبهای دوستت برداری و دومینوت رو طولانی تر کنی.
پسرم:آره. اصن همه ی اینا مال منه. دلم نمی خواد به اون بدم بازی کنه.
من: تو فکر می کنی چون همه ی اینها مال توئه دلیلی نداره اونها رو به دوستت بدی.
اون پسر: ولی من اینجا مهمونم
من رو به اون پسر: تو فکر می کنی چون اینجا مهمونی پسرم باید مکعبها رو بهت بده تا باهاشون بازی کنی.
اون پسر:آره. تازه پسرشما همیشه می تونه با اینا بازی کنه .
من: تو فکر می کنی چون پسر من همیشه می تونه با اینا بازی کنه باید مکعبها رو بده به تو که یخورده دیگه می ری خونه تون و نمی تونی باهاشون بازی کنی.
یخورده سکوت حکمفرما می شه. بعد پسرم همه ی مکعبهارو می ده به اون پسر تا باهاشون بازی کنه ! بدون بحث و بدون ذره ای ناراحتی و شکایت!
یادمه یه بار خواهرم می گفت "این روش خیلی روش مسخره ای به نظر می رسه. حتی ممکنه خود آدم وسط این که داره این حرفها رو می زنه خنده اش بگیره، ولی ... جواب می ده!"
و من با خواهرم به شدت موافقم.