مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

خاطره نوشت مادرانه 2؛ نقش های مادرانه

1393/5/16 6:0
نویسنده : یه مامان
2,971 بازدید
اشتراک گذاری

چادرش رو محکم روی سرش نگه داشته است و کیفش روی دستش و عروسکش در بغلش؛ به مهمانیِ خانه ی من آمده است.

چادرش رو محکم روی سرش نگه داشته است و کیفش روی دستش و عروسکش در بغلش؛ به مهمانیِ خانه ی من آمده است.

-           سلام خواهر، خوبین الحمدالله؟ بفرمایید.

-          سلام ، ممنونم.

بعد هم ناز و کرشمه هایی که خداوند به عنوان هدیه ای آنها را در روح دخترانه ها قرار داده است یکی پس از دیگری می آید و او سعی می کند که خاله بازی اش واقعیِ واقعی باشد و به معنای واقعیِ کلمه در نقشش فرو می رود.

برایش چای می ریزم در فنجان کوچکش و او می خورد، همراه با صدای «نام نام نام» و گهگاه «هورت» ؛ و این پروسه به نسبتِ حجمِ کمِ فنجانش تقریبا خیلی طول می کشد؛ شاید از این قسمت خیلی خوشش می آید، و من دلم قنج می زند و ماتش شده ام.

برایش از روی گاز و قابلمه های پلاستیکی اش غذا می کشم و قاشق به دستش می دهم تا رسم مهمان نوازی را به خوبی رعایت کرده باشم. و او هم تشکر می کند.

از مادری کردنش در حق عروسک کوچکش که «گلنار» نامش را گذاشته هم همین بس که بدون او لب به هیچ چیز نمی زند و مدام گریه هایش را با بغل کردنش جواب می دهد و هی گلنار، پارازیت خاله بازی امان می شود و او در کمال خونسردی و به معنای واقعیِ کلمه «مادرانه» او را پاسخ می دهد.

بعد از اینکه می خواهد برود، من که حسابی در نقشم فرو رفته ام دور و برم را نگاه می کنم تا به خواهرزاده ام «گلنار» هدیه ای بدهم و هیچ چیز نمی بینم به غیر از گل سرش که گوشه ی خانه ی بادی اش است و می گویم :

-          خواهر! این هم هدیه ی من به گلنار کوچولوی خاله اس، بفرمایید خانوووووووووووووم کوچولو....

و این جمله می شود ختم بازی امان که داشت با آرامش و خوبی پیش می رفت، بازی امان می رسد به یک «نه» قاطع همراه با صدای بلندی که می گوید:

-          نه! این مال منه، نده به عروسکم...

قربان مهربانیت مادرجان! نقشت را تا آنجا که به رفتارهای کودکانه ات آسیب نزد خوب بازی کردی و هیچ چیز بغیر از تعلقات کودکانه ات نمی توانست این بازی را به اینجا ختم کند.

یاد نقشهای خودم افتادم، نقش مادری ام، نقش همسری ام، نقش فرزندی ام، نقش دوستی ام و حتی نقش بندگی ام...

خرده نگیر به کودکی که ادعای بزرگی کرد، که خود هم همان کودکی که فقط ادعای بزرگی داری، ادعای نقش هایی که داری بازی می کنی اشان. تا آنجا که به مرز تعلقات کودکانه ی درونت وارد نشده است، خوب نقش بازی می کنی؛ ولی امان از لحظه ای که احساس کنی آنرا که دوست داری داشته باشی اش، دارند ازت می گیرند و آن را که دوستش نداری، دارند به تو می بخشند...

نقش هایم را مرور می کنم، یک به یک...

لحظه هایی که غرق از عصبانیت می شدم ...

لحظه های شادی و سرور...

لحظه های سرشار از غرور...

و لحظه های کوچک شمردن های درون...

و همه و همه ی وقایعی را که در جریان این نقش ها برایم رخ داده اند و من را از نقش خودم بیرون کرده اند و نگذاشته اند آن را خوب به اتمام برسانم.

چه بی خوابی هایی که تو را از نقش مادری ات بیرون کرد...

چه غرورهایی که تو را از نقش همسری ات جدا کرد...

چه خودخواهی هایی که بین تو و نقش فرزندی ات فاصله انداخت...

چه راحت طلبی هایی که نقش دوستی را برایت کمرنگ کرد...

و همه ی این چه ها و هزاران هزار چه یِ دیگر و کودکانه که تو را از بندگی ات و در یک کلام از خدایت دور کرد...

****

بر این باورم که یک نقش است اگر در آن فرو بروی و خوب بازی اش کنی، بقیه ی نقش ها به خوبی به پایان خواهند رسید ...

و آن نقش بندگیست.

برای بازی کردن این نقش باید حسابی بزرگ شوی... خیلی بزرگ...

****

دخترکم! تو هم آن هنگام که بزرگ شدی و نقش مادری ات شروع شد، می بینی که می توانی بزرگترین دارایی هایت و حتی جانت را بی منت به فرزندت هدیه کنی . برای این نقش باید حسابی بزرگ شوی....

حســـــــــــابی بزرگ...

****

 بارالها! این کودک که دارد بازیِ زندگی می کند را خودت یاری فرما تا نقش بندگی اش را خوب بازی کند و کودکانه هایش او را از این نقش دور نسازد ، که تو توانایی.

پسندها (5)

نظرات (7)

مامان شاران
16 مرداد 93 10:28
سلام جالبه همه بچه هامون بازی زندگی رو دوست دارند و واقعا که بارالها! این کودک که دارد بازیِ زندگی می کند را خودت یاری فرما تا نقش بندگی اش را خوب بازی کند و کودکانه هایش او را از این نقش دور نسازد ، که تو توانایی.
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز الهـــــــــــــــــــــــــــــــی آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین!
مامان پریسا
18 مرداد 93 9:03
برای دعای اخرتون میگم الهی امین اما چه دنیاییه دنیای کودکی...
یه مامان
پاسخ
آری! یادش بخیر
مامان فرنيا
18 مرداد 93 10:54
خيلي زيبا نوشته بوديد و من غرق تفكر شدم چقدر عصبانيتهايي كه مرا از نقش مادري ام دور كرد و هميشه وهميشه براي اين لحظات تكرار نشدني حسرت خواهم خورد كه چرا يادمان ميرود چيزهايي با ارزشي كه در زندگي وجود دارد و برعكس چيزهاي بي ارزشي كه بزرگشان ميكنيم
یه مامان
پاسخ
واقعا همینطوره!
مامان شاران
18 مرداد 93 13:37
سلام امیدوارم خوب باشید ممنونم به خاطر همه چیز
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز ممنونیم از لطفتون. ما هم از شما به خاطر حضور پرمهر و همیشگیتون تشکر می کنیم
بابا و مامان
18 مرداد 93 16:32
خیلی جالب بود
یه مامان
پاسخ
قابل شما رو نداشت
مامان پریسا
19 مرداد 93 8:32
سلام صبح به خیر مدرسه تعطیله؟
یه مامان
پاسخ
به بــــــــــــــــــــــــــــــــه! سلااااااااااااااااااااااااااااام مامان پریسای عزیز صبح شما هم بخیر راستش رو بخواین خیلی دلمون برای این سرزدن های اول صبح شما تنگ شده بود، حالا با انرژی مضاعف میریم که داشته باشیم
پرتو
20 مرداد 93 19:17
سلام برای اولین باره مطالبتون رو میخونم خیلی خوشحال شدم که با چنین وبلاگ زیبایی آشناشدم
یه مامان
پاسخ
سلام به مدرسه ی مامان ها خوش اومدید. باعث خوشحالی و افتخار ماست که مطالب مدرسه براتون مفید واقع بشن