نمکستان (9)
این هم نمکستانی از گل دخملیِ 23 ماهه ی خودمان که توی یک ماه اخیر اتفاق افتاده...
«نه» گفتن رو خیلی زود یاد گرفت و پدرش هم که کلی به به و چه چه کردند به دلیل این امر و فرمودند: «خوب است، راضی هستیم از این وضعیت ، دختر که نباید زود بله بگوید»
حالا بیا و ببین که به خاطر هر چیزی «نه» ای به ضرس قاطع می گه و فرمانرواییِ خودش را بیش از پیش به رخمون می کشه.
اندر احوالات این «نه» گفتنش این مدلی می باشد که هر کار می کنیم ، با آن مخالفت می نمایند، به این ترتیب که:
در مقابل بوس کردن اطرافیان: بابایی بوس «نه»، بابا لُپ، بوس «نه»، ماجون(همان مامان جون منظورشونه) بوس «نه» و همینطور الی آخر .
و در مقابلِ ژانگولربازی ها در مواقع بی حوصلگی، به طور کلی می فرمایند که : این کار «نه».
در انتظار این بودیم که نه گفتن هایش اندکی تقلیل یابد، دو روز است چشممان روشن شده به «نه نه نه» از ایشان و قاطعیت چندبرابری که پشت این کلمه ی مشدد نهفته.... خدایا آخر و عاقبت ما را به خیر بگردان.
مراسم تولد و روز مادر و این حرفها را پشت سر هم داشتیم و دخملیِ ما هم تحت تاثیر آن، نایلون خریدهای پدرش را برداشت و رفت اندرون اتاقش، و با اندکی تاخیر برگشت و نایلون رو به دستم داد و گفت : «مامان، کادو»... آخ که اگه گازش می گرفتم هم کم بود.
بازش کردم و چند تا از لگوهایش رو در آن یافتم، به خاطر ذوق مرگ شدنهای من، حالا هر روز برنامه ی کادو گرفتن داریم و هر دفعه یک چیز رو داخل کیسه می یابم، حتی لنگه دمپاییِ خودم رو.
به فرموده ی دوست عزیزی که از حالا باید به وسیله ی داستان و این حرفها برای دو ماه دیگر آماده اشان کنیم که از شیر بگیریمشون... همان قصه ای که در قصه ی خواب(1) بود رو تغییر دادیم به ببعی ای که گفت شیر لالا و مامانش گفت تو دیگه بزرگ شدی و باید قصه گوش کنی و بخوابی... در حال شیر خوردن بود و چشماش رو گرد کرد و برای چند لحظه از مقوله ی موردنظر دل کند و گفت: «نه! ببعی قصه لالا، من شیر لالا» و بعد دوباره جمله اش را اصلاح کرد و گفت: «نه ، من قصه، شیر لالا، ببعی بزرگ، قصه لالا» و بعد هم به دلیل اثبات فرماندهیشون، دستور فرمودند که «پتو»، یعنی پتو را هم بینداز رویم تا گرممان شود و بیشتر کیفور از شیر خوردنمان شویم.
حالا من موندم که این رو کجای دلم جا بدهم، کسی پیشنهادی نداره؟!؟
در حال غذا پختن که هستم، همینطور دور و برم میچرخه و با وسایل کابینت ها سرگرمه و هی هم میزنه و حرکت های من رو تکرار می کنه. حتی کتلت گرفتن رو هم با دستش نشون می ده و کتلت ها رو میندازه درون ظرف خودش. ظرف روغن رو برداشتم و استفاده کردم و گفتم:«این روغنه.»
بعد دیدم یه صدای نازکی داره میگه: «روغـــــــــــــــــــن، کـــمــــــــــــک»، نگاه کردم دیدم ظرف رو میخواسته برداره، افتاده روی زمین. زیر چشمی نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم، دیدم چرخی در آشپزخونه زد و خودش ظرف رو سرجاش گذاشت و با خودش تکرار کرد: «روغـــــــــــن، نیجـــــــــــات(همان نجات است، مستحضر هستید که؟)»
یکی از فانتزیهای من اینه که دخملی یه چیزی گم کرده باشه و دنبالش بگرده. با صدای بلند بعد از صدا زدن اون شیء مفقود شده میگه: «کوجایی پس؟ بیا!»
دیروز با صدای بلند میگفت: «کَش بعدی ، کوجایی پس؟ بیا!»
با کنجکاوی نگاهش کردم ببینم چی میخواد، دیدم یه لنگه دمپاییش پاشه و داره دنباله ی لنگه ی دیگه اش می گرده.
عملیات شست و شوی پاهاش به پایان رسید و پارچه خشک کنش رو پیچیدم دورش و آوردمش برای تعویض پوشکش، داشتم پوشکش رو آماده می کردم که براش بذارم، میگه : «مامان! دششویی،جدید». من هم در همان حال می گم : «بگو پوشک جدید». ولی از ایشون اصرار که «دششویی جدید» و از من انکار که نه «پوشک جدید» (دیگه کم مونده بزنم تو کار توضیحات اضافه در مورد فلسفه ی پوشک و این حرفها).
تا خواستم پوشکش رو بذارم، دیدم بــــــــــله! پارچه ی خشک کنش خیسِ خیسه! بعد دخترخانوم با یه حالتی که تو نیگاش میشه «دیدی گفتم» رو متوجه شد، می فرمایند: «دشششششویی،جدید».
بعدازظهر کلی از خودم ایده خرج کردم و بازیِ «اجازه بازی» رو اختراع کردم. شرح بازی به این صورت هستش که دخملی میرن بیرون اتاق و در رو می بندند و بعد در میزنند و میفرمایند : «اجازه بیام؟» و من هم هر دفعه با یه نوع صدا اذن دخول میدم و ایشون کلی کیفور میشن و وارد اتاق و بعد سلام و اوحوالپرسی و این حرفها...
شب در حال تعویض پوشکش با اعتماد به نفس ازش می پرسم: «بچه ها هر وقت بخوان برن تو اتاق مامان و باباها اول باید چی کار کنند؟»
- با قیافه ی همه چیزدان و با سرعت هر چه تمام تر می فرمایند: «جا عَهَض کنند...» (عهض همان عوض است، مستحضر هستید که؟)
دختر ما از حالا داره شغل آینده اش رو مشخص می کنه ، و اون هم «مشاوره ی خانواده اس». چون هر چی خانم می بینه ، اول ازش می پرسه «عمو کو؟» و هر چی آقا می بینه، می پرسه: «خاله کو؟» (حالا این خانم و یا آقا می تونه آشنا یا فامیل باشه و یا حتی کسانی که توی اتاق انتظارِ دکتر نشستند و دفعه ی اوله که ایشون رو می بینه). کلا دوست داره همیشه زوجین در کنار هم باشند و از نبود یکیشون ، کمی نگران میشه و پیش خودش فکر می کنه که نکنه اینا رابطه اشون با هم به هم ریخته و باقی مسایلی که مشاورین عزیز بیشتر در جریانند.
- مامان! این در رو باز کن. (در جعبه ی اسباب بازیش)
- مامان جان خودت می تونی... سعی کن.
- نه! لطفا مامانم!
- پس بیا با هم بازش کنیم.
سریع خودش رو مشغول یه کار دیگه کرد و گفت:
- مامانم! لطفا بازش کن.
سعی کردم این قضیه زیاد ادامه دار نشه و براش باز کردم و تا تموم شد دیدم با یه حالت مادرانه ای بالا سرم وایستاده و میگه: «دیدی کاری نداشت!»
صبح برا اذون خواب موندم، نیم ساعت مونده به طلوع از خواب بیدار شدم و ایشون هم همون لحظه شیر خواستند. بعد از یه ربع که شیر خورد خوابش نبرد و به هیچ وجه هم راضی نمیشد که منو رها کنه، به باباش میگم براش قصه بگو تا من بیام... در حال شیر خوردن یه لحظه دل می کنه و میگه: «پاشو نه (یعنی پا نشو)، بیشین شیر بده».
توی ماشین بودیم و به ترافیک خورده بودیم؛ ماشین بغلی صدای اسپیکرش بلند بود و نوای خانمی از دیار لوس آنجلس با چهچهه های فراوان داشت روحمون رو به جاده خاکی می برد.
یهو این دخمل ما با یه حالت پروفسور بالتازار گونه ای برگشته توی روی من میگه: «مامان ! صیدا اذون میاد».
- مـــــامانــــــــم! افتـــــــــادم.
- کجا افتادی مامانم؟
- افتادم زمین ...
بعد، یه کم مکث می کنه و میگه :
- مشتری، مریخت، زهره، زحل.
بعد، هم خودش خنده اش میگیره و هم من. (خدا پدر این سیاره های منظومه ی شمسی رو بیامرزه.)
با افکت سیاه و سفید ازش عکس انداختم و حس عکاس بودن عجیب توی من گل کرده، اومده میگه:
- بیبینم.
من هم با ذوق نشونش دادم ببینم عکس العملش چیه! با یه حالت توقع نداشتم گونه ای نیگام کرده و میگه:
- این عکسه سیاهه، از من عکس صورتی بنداز.
مراسم بدرقه ی آقای پدر برای رفتن به سرکار بود و آخر این مراسم طبق روال معمول ختم شد به سپردن زباله ها به دست آقای پدر و خداحافظی و مواظب خودت باشی ها و کلی عشق و محبتی که توی بوی زباله سرگیجه می گرفت.
وقتی آقای پدر رفتند من هم مشغول غذا درست کردن شدم ، رفت سریع چادرش رو سر کرد و محکم زیر گلوش رو گرفته و کیفش رو انداخته و اومده میگه:
- مامان! یه کم آشغال بده ببرم سرکار!