مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

نمکستان (9)

1393/3/18 17:12
نویسنده : یه مامان
5,199 بازدید
اشتراک گذاری

این هم نمکستانی از گل دخملیِ 23 ماهه ی خودمان که توی یک ماه اخیر اتفاق افتاده...

«نه» گفتن رو خیلی زود یاد گرفت و پدرش هم که کلی به به و چه چه کردند به دلیل این امر و فرمودند: «خوب است، راضی هستیم از این وضعیت ، دختر که نباید زود بله بگوید»

حالا بیا و ببین که به خاطر هر چیزی «نه» ای به ضرس قاطع می گه و فرمانرواییِ خودش را بیش از پیش به رخمون می کشه. 

اندر احوالات این «نه» گفتنش این مدلی می باشد که هر کار می کنیم ، با آن مخالفت می نمایند، به این ترتیب که:

در مقابل بوس کردن اطرافیان: بابایی بوس «نه»، بابا لُپ، بوس «نه»، ماجون(همان مامان جون منظورشونه) بوس «نه» و همینطور الی آخر .

و در مقابلِ ژانگولربازی ها در مواقع بی حوصلگی، به طور کلی می فرمایند که : این کار «نه».

در انتظار این بودیم که نه گفتن هایش اندکی تقلیل یابد، دو روز است چشممان روشن شده به «نه نه نه» از ایشان و قاطعیت چندبرابری که پشت این کلمه ی مشدد نهفته.... خدایا آخر و عاقبت ما را به خیر بگردان.

مراسم تولد و روز مادر و این حرفها را پشت سر هم داشتیم و دخملیِ ما هم تحت تاثیر آن، نایلون خریدهای پدرش را برداشت و رفت اندرون اتاقش، و با اندکی تاخیر برگشت و نایلون رو به دستم داد و گفت : «مامان، کادو»... آخ که اگه گازش می گرفتم هم کم بود.

بازش کردم و چند تا از لگوهایش رو در آن یافتم، به خاطر ذوق مرگ شدنهای من، حالا هر روز برنامه ی کادو گرفتن داریم و هر دفعه یک چیز رو داخل کیسه می یابم، حتی لنگه دمپاییِ خودم رو.

به فرموده ی دوست عزیزی که از حالا باید به وسیله ی داستان و این حرفها برای دو ماه دیگر آماده اشان کنیم که از شیر بگیریمشون... همان قصه ای که در قصه ی خواب(1) بود رو تغییر دادیم به ببعی ای که گفت شیر لالا و مامانش گفت تو دیگه بزرگ شدی و باید قصه گوش کنی و بخوابی... در حال شیر خوردن بود و چشماش رو گرد کرد و برای چند لحظه از مقوله ی موردنظر دل کند و گفت: «نه! ببعی قصه لالا، من شیر لالا» و بعد دوباره جمله اش را اصلاح کرد و گفت: «نه ، من قصه، شیر لالا، ببعی بزرگ، قصه لالا» و بعد هم به دلیل اثبات فرماندهیشون، دستور فرمودند که «پتو»، یعنی پتو را هم بینداز رویم تا گرممان شود و بیشتر کیفور از شیر خوردنمان شویم.

حالا من موندم که این رو کجای دلم جا بدهم، کسی پیشنهادی نداره؟!؟

در حال غذا پختن که هستم، همینطور دور و برم میچرخه و با وسایل کابینت ها سرگرمه و هی هم میزنه و حرکت های من رو تکرار می کنه. حتی کتلت گرفتن رو هم با دستش نشون می ده و کتلت ها رو میندازه درون ظرف خودش.  ظرف روغن رو برداشتم و استفاده کردم و گفتم:«این روغنه.»

بعد دیدم یه صدای نازکی داره میگه: «روغـــــــــــــــــــن، کـــمــــــــــــک»، نگاه کردم دیدم ظرف رو میخواسته برداره، افتاده روی زمین. زیر چشمی نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم، دیدم چرخی در آشپزخونه زد و خودش ظرف رو سرجاش گذاشت و با خودش تکرار کرد: «روغـــــــــــن، نیجـــــــــــات(همان نجات است، مستحضر هستید که؟)»

یکی از فانتزیهای من اینه که دخملی یه چیزی گم کرده باشه و دنبالش بگرده. با صدای بلند بعد از صدا زدن اون شیء مفقود شده میگه: «کوجایی پس؟ بیا!»

دیروز با صدای بلند میگفت: «کَش بعدی ، کوجایی پس؟ بیا!»

با کنجکاوی نگاهش کردم ببینم چی میخواد، دیدم یه لنگه دمپاییش پاشه و داره دنباله ی لنگه ی دیگه اش می گرده.

عملیات شست و شوی پاهاش به پایان رسید و پارچه خشک کنش رو پیچیدم دورش و  آوردمش برای تعویض پوشکش، داشتم پوشکش رو آماده می کردم که براش بذارم، میگه : «مامان! دششویی،جدید». من هم در همان حال می گم : «بگو پوشک جدید». ولی از ایشون اصرار که «دششویی جدید» و از من انکار که نه «پوشک جدید» (دیگه کم مونده بزنم تو کار توضیحات اضافه در مورد فلسفه ی پوشک و این حرفها).

 تا خواستم پوشکش رو بذارم، دیدم بــــــــــله! پارچه ی خشک کنش خیسِ خیسه! بعد دخترخانوم با یه حالتی که تو نیگاش میشه «دیدی گفتم» رو متوجه شد، می فرمایند: «دشششششویی،جدید».

بعدازظهر کلی از خودم ایده خرج کردم و بازیِ «اجازه بازی» رو اختراع کردم. شرح بازی به این صورت هستش که دخملی میرن بیرون اتاق و در رو می بندند و بعد در میزنند و میفرمایند : «اجازه بیام؟» و من هم هر دفعه با یه نوع صدا اذن دخول میدم و ایشون کلی کیفور میشن و وارد اتاق و بعد سلام و اوحوالپرسی و این حرفها...

شب در حال تعویض پوشکش با اعتماد به نفس ازش می پرسم: «بچه ها هر وقت بخوان برن تو اتاق مامان و باباها اول باید چی کار کنند؟»

- با قیافه ی همه چیزدان و با سرعت هر چه تمام تر می فرمایند: «جا عَهَض کنند...» (عهض همان عوض است، مستحضر هستید که؟)to_take_umbrage.gif

دختر ما از حالا داره شغل آینده اش رو مشخص می کنه ، و اون هم «مشاوره ی خانواده اس». چون هر چی خانم می بینه ، اول ازش می پرسه «عمو کو؟» و هر چی آقا می بینه، می پرسه: «خاله کو؟» (حالا این خانم و یا آقا می تونه آشنا یا فامیل باشه و یا حتی کسانی که توی اتاق انتظارِ دکتر نشستند و دفعه ی اوله که ایشون رو می بینه). کلا دوست داره همیشه زوجین در کنار هم باشند و از نبود یکیشون ، کمی نگران میشه و پیش خودش فکر می کنه که نکنه اینا رابطه اشون با هم به هم ریخته و باقی مسایلی که مشاورین عزیز بیشتر در جریانند. 

- مامان! این در رو باز کن. (در جعبه ی اسباب بازیش)

- مامان جان خودت می تونی... سعی کن.

- نه! لطفا مامانم!

- پس بیا با هم بازش کنیم.

سریع خودش رو مشغول یه کار دیگه کرد و گفت:

- مامانم! لطفا بازش کن.

سعی کردم این قضیه زیاد ادامه دار نشه و براش باز کردم و تا تموم شد دیدم با یه حالت مادرانه ای بالا سرم وایستاده و میگه: «دیدی کاری نداشت!»to_take_umbrage.gif

صبح برا اذون خواب موندم، نیم ساعت مونده به طلوع از خواب بیدار شدم و ایشون هم همون لحظه شیر خواستند. بعد از یه ربع که شیر خورد خوابش نبرد و به هیچ وجه هم راضی نمیشد که منو رها کنه، به باباش میگم براش قصه بگو تا من بیام... در حال شیر خوردن یه لحظه دل می کنه و میگه: «پاشو نه (یعنی پا نشو)، بیشین شیر بده». 

توی ماشین بودیم و به ترافیک خورده بودیم؛ ماشین بغلی صدای اسپیکرش بلند بود و نوای خانمی از دیار لوس آنجلس با چهچهه های فراوان داشت روحمون رو به جاده خاکی می برد.

یهو این دخمل ما با یه حالت پروفسور بالتازار گونه ای برگشته توی روی من میگه: «مامان ! صیدا اذون میاد».

 با گریه اومده پیشم میگه:

- مـــــامانــــــــم! افتـــــــــادم.

- کجا افتادی مامانم؟

- افتادم زمین ...

بعد، یه کم مکث می کنه و میگه :

- مشتری، مریخت، زهره، زحل.

بعد، هم خودش خنده اش میگیره و هم من. (خدا پدر این سیاره های منظومه ی شمسی رو بیامرزه.) 

*

با افکت سیاه و سفید ازش عکس انداختم و حس عکاس بودن عجیب توی من گل کرده، اومده میگه:

- بیبینم.

من هم با ذوق نشونش دادم ببینم عکس العملش چیه! با یه حالت توقع نداشتم گونه ای نیگام کرده و میگه:

- این عکسه سیاهه، از من عکس صورتی بنداز.

مراسم بدرقه ی آقای پدر برای رفتن به سرکار بود و آخر این مراسم طبق روال معمول ختم شد به سپردن زباله ها به دست آقای پدر و خداحافظی و مواظب خودت باشی ها و کلی عشق و محبتی که توی بوی زباله سرگیجه می گرفت.

وقتی آقای پدر رفتند من هم مشغول غذا درست کردن شدم ، رفت سریع چادرش رو سر کرد و محکم زیر گلوش رو گرفته و کیفش رو انداخته و اومده میگه:

- مامان! یه کم آشغال بده ببرم سرکار!

پسندها (8)

نظرات (11)

مامان فرنيا
19 خرداد 93 11:16
واي خيلي بامزه بود خيلي خنديدم بخصوص ان قسمت اشغال بده ببرم سركار
یه مامان
پاسخ
بله دیگه! بیچاره این آقای پدرها!
مامان فرنيا
19 خرداد 93 11:17
ديشب من و دخترم داشتيم بازي ميكرديم ديدم كارهاش را ميگه من انجام بدم ميگم خودت ديگه بزرگ شدي بايد كارات را انجام بدي ميگه نه داريم بازي ميكنيم من مامانم تو بچه اي هر چي ميگم بايد انجام بدي افرين دختر خوبم
یه مامان
پاسخ
واقعا بعضی وقت ها چه حرفهایی میزنن و چه فکرهایی می کنند این بچه ها. این خاطره اتون خیلی جالب بود و شباهتش با این خاطره خیلی جالب تر بود: http://mamanschool.niniweblog.com/post296.php
مریم مامان دونه برفی
19 خرداد 93 13:24
ماشاءا... به این دخمل شیرین زبون خدا حفظش کنه . کلی لبخند برلبانمان شکوفه کاری شد.
یه مامان
پاسخ
ممنونیم از لطفتون خاله ی عزیز.
مامان شاران
19 خرداد 93 15:26
ممنونیم دخمل جیگیلی کلی ما رو خندوندی امان از دست این بچه ها که اینقدر با نمکند فکر کنم مال مریخت باشند
یه مامان
پاسخ
حواهش می کنم خاله ی مهربون بعضی وقتها دیگه مال نپتون و پلوتون میشن.
فاطمه مامان گلها
19 خرداد 93 16:12
عزیییییییییییییییییزم چقد خندیدم آخریش از همه باحال تر بود. ماشالا به دختر شیرین و باهوش خدا حفظش کنه واقعا" که همه بچه ها دنیای صاف و یکرنگی دارن. مامانی میخواستین عکس دختر گلتون رو میذاشتین تا بیشتر لذت میبردیم
یه مامان
پاسخ
اع! پس به اتفاق آرا گزینه ی آخر انتخاب شد سلامت باشه، خدا گلهای زندگیِ شما رو حفظ کنه ان شاءالله. پس دیگه خیلی واجب شد که یه همایش برا مدرسه ی مامان ها ترتیب بدیم و دیدارها حضوری انجام بشه و همگی جمیعا لذت ببریم
بابا و مامان
20 خرداد 93 0:55
الاهی ماشالاه دختر چقد شما خوردنی خیلی بامزهای نازی خانم خدا نگهدار گل قشنگ و نازو بامزه زندگیتون باشه عزیزم
یه مامان
پاسخ
ممنووووووووووووونیم خاله ی مهربون خدا نگهدار گلهای زندگیِ شما باشه ان شاءالله
بانو
20 خرداد 93 12:54
سلام مامان مهربان' خدا این دخمل باهوش و عزیز را به شما ببخشد' حتما براش اسفند دود کن وصدقه کناربذار' انشالله شیرین کاریهایش ادامه داشته باشد'البته باسایه پدر ومادر' بازهم درباره عزیزمان بنویس' دختر عزیزم راببوس'
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز ممنونیم از این همه لطفتون. خدا سایه ی همه ی پدر و مادرا رو روی سر فرزندانشون مستدام بداره. آمین
مامان شبنم
20 خرداد 93 16:19
سلام واقعا با نمک بودن خدا حفظش کنه از الان بگم که این نه نه گفتن یه دایره وسیعی از فرماندهیشونه و با تجربه ای که دارم باید بگم حالا حالا ها ادامه پیدا می کنه و ابعادش هی وسیع تر میشه برای از شیر گرفتن هم راستش من زیاد مقدمه چینی نکردم فقط یه روز ظهر که سر حال بود تلخش کردم و بعد هم کلی اظهار بی اطلاعی که ای وای این چرا این جوری شده بد شده دیگه نخور البته فقط در حد اه و ناله بود از چیزی نترسوندمش خلاصه که جواب هم داد شکر خدا
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز یعنی این «نه نه نه» ممکنه به « نه نه نه ......» تبدیل بشه؟! اگه راستش رو بخواید به غیر از بعضی مواقع خیلی بامزه اس و آدم دوست داره بعد از این همه قاطعیت حسابی فشارشون بده. فقط حیف که این بعضی وقتها خیلی زیاده
مامان پریسا
20 خرداد 93 20:21
الهی الهی مردم از خنده مخصوصا اون اخری که میخواد بره سر کار اون هم با اشغال طفلی فک کرده سر کار رفتن باید با اشغال باشه
یه مامان
پاسخ
بله دیگه؛ همون چیزی که هر روز دیده رو برای خودش تجزیه و تحلیل کرده! خداییش خود ما هم بودیم با دیدن این صحنه اونم هر روز همین نتیجه رو میگرفتیم
مامان فرنیا
22 خرداد 93 0:15
ان خاطره را تاحالا نخوانده بودم خیلی جالب بود واقعا گاهی فکر میکنیم دنیای بچه ها خیلی متفاوت است اما با این مثالها متوجه میشویم چقدر دنیای بچه ها به هم شبیه است و در واقع تفاوت در دنیای ما بزرگترهاست
یه مامان
پاسخ
بله ! واقعا برا خودمون هم جالب بود که تا این اندازه بچه ها با هم تفاهم دارند و شاید به خاطر همینه که بعضی وقت ها با هم دعواشون میشه و خیلی زود هم با هم آشتی می کنند. در هر حال دنیای بچه ها دنیای یکرنگی هاست .
شهره
28 خرداد 93 8:54
ماشالله چه دختر بامزه ای کلی خندیدم به کارهاش خدا حفظش کنه وبلاگتون عالیه خسته نباشید
یه مامان
پاسخ
سلام خیلی ممنون که به مدرسه ی مامان ها تشریف آوردید، ان شاالله که همیشه دلتون شاد و لبتون پرخنده باشه نظر لطفتونه امیدواریم مطالب مدرسه براتون مفید واقع بشه