مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

نحوه برخورد با کودک در مرگ عزیزان (گفتگو با مشاور)

1392/11/14 6:21
نویسنده : یه مامان
7,358 بازدید
اشتراک گذاری

مراجعه ی سوم من، در عصر آن روز يک خانم و آقای جوان با يک دختر کوچولوی خوشگل بودند . ظاهرا آن خانم و آقا زن و شوهر و آن دختر کوچولوی خوشگل، ثمره عشق و فرزند آن زوج جوان بودند. در ابتدا خانم جوان با حالت محزون به تنهايی وارد اطاق من شد. البسه اش بطور کامل از بالا تا پايين مشکی بود، که گويای سوگوار بودن آن خانم می توانست باشد. بعد از سلام و تعارفات معمول علت مراجعه اش را جويا شدم ...

 - مادرم. مادرم ديروز بعد از حدود يک ماه که دربيمارستان بستری بودند از دنيا رفتند . بغض کرد و قطرات اشک از چشمانش روی صورتش دويد .

 - متاسفم . تسليت عرض می کنم. بايد خيلی متاثر و سوگوار باشيد. در حاليکه سعی ميکرد اشکش را پاک کند و نيز مانع از ادامه سرازيرشدن اشک شود .

 - آره واقعا داغ بزرگی بود، نه فقط برای من و خواهر و برادر و شوهرم سعيد و مجموع خانواده بلکه برای دختر کوچکمان سالومه .

 - همان دختر کوچولويی که الان بيرون نشسته؟

 - بله، گفتم تنها بيام و مشکل رو بگم، بعد ديگه تابع نظر شما باشيم. مشکل اينجاست که انس و علاقه بسيار زيادی بين سالومه و مادرم بود. حالا مونديم که چطوری بهش موضوع را بگيم . ميدونيم خيلی ناراحت ميشه و به روحيه اش لطمه وارد ميشه. اما خب شما بگيد چه کار کنيم؟ بهش دروغ بگيم؟ نميشه که، همين الانش حس می کنم فهميده، دائم سوال ميکنه و ما به دروغ ميگيم بيمارستان استراحت ميکنه .

 - يعنی شما فکر می کنيد باورميکنه؟! فکر ميکنم واقعا داريد به شعور او توهين می کنيد .

 - ما هم همين طور فکر می کنيم. ما آمديم تا شما بگوييد چه کنيم؟ اصلا چطور است شما به لحنی روانشناسانه موضوع را به او بفهمانيد که با آسيب کمتر همراه باشد.

 - البته اگر شما بخواين چشم اما اگر نظر منو بخواين من پيشنهاد ديگه ای دارم. اصلا اجازه ميدن اول سالومه رو ببينم؟

 - البته، برای همين اومديم پيشتون. رفت و سالومه رنگ پريده را به اطاق من آورد. آقا سعيد بابای سالومه هم کنجکاوانه همراه آنها وارد شد . سلامی و خوش و بشی و تعارف نشستنی .

 - خب دخترم خوش اومدی.

 - مرسی

 - سالومه خانم، سرحال به نظر نميای، چيزی شده؟

 - نه

 - چيزی نشده؟

 - نه . نه . نه .

 - ولی به نظر مياد ناراحتی عزيزم .

 - کمی به من خيره شد. بعد رو به مادرش با ناراحتی گفت: بريم مامان، بريم .

 - ميريم عزيزم، جواب آقا رو بده. دوباره نگاهش را به من دوخت، از کشوی ميزم از جعبه شيرينی يک قطعه کيک شوکولاتی درآوردم و روی يک بشقاب به طرفش گرفتم. کم کم جلو آمد اما قبل از گرفتن انگار يهو دوباره علت ناراحتی اش يادش آمد .

 - مامان بزرگ. من مامان بزرگو می خوام. مثل اينکه مرده. آره؟ مرده؟...

 - پدر و مادرش بهت زده شاهد ماجرا بودند .

 - تو چی فکر ميکنی عزيزم؟ مرده؟

 - آره. من گمون کنم مرده اما اينا نميخوان به من بگن که من ناراحت نشم .

 - خب آره. ميخوان که تو رو ناراحت نکنن. درحالی که با ترديد شيرينی شکلاتی تعارفی مرا برمی داشت گفت :

 - عمو، حالا راسی راسی مرده؟

 - آره عزيزم مريض بود، فوت کرد .

 - عمو، فوت کرده يعنی چی؟

 - يعنی مرده .

 - خب مرده يعنی چی؟

 - يعنی رفته پيش خدا. تو که دوستش داری بايد براش دعا بخونی تا پيش خدا راحت باشه .

 - من هميشه براش دعا ميخونم. اما چطوری دعا بخونم؟

 - دعا کن و از خدا بخواه مادربزرگ مهربون پيش اون باشه و بهش خوش بگذره .

 - اگه دعا بخونم خوبه؟

 - آره عزيزم. اون از پيش خدا تو رو که براش دعا ميکنی می بينه و خوشحال ميشه .

 - باشه من براش دعا ميخونم. آخه خيلی دوستش دارم. دعا ميکنم خدا اونو پيش خودش نگه داره تا خوب بشه. هر وقت دلم براش تنگ شد دعاش می کنم تا منو ببينه و خوشش بياد. آخه اونم منو خيلی دوست داشت.  بعد دست های کوچکش را به سمت آسمان گرفت و با سوزدل گفت :

 - ای خدای مهربون. مواظب مامان بزرگ خوب من باش که اونجا بهش خوش بگذره. بذار تا هر وقت که دلش می خواد اونجا بمونه. هنوز فرزانه و سعيد از نگرانی و حزن خود خارج نشده بودند .

 - سالومه جون، مثل اينکه خيلی دوستش داشتی .

 - با تلخی گفت: آره، عاشقشم، حيونکی مريض شده بود. حالا پيش خدا خوب ميشه... و تازه شروع به خوردن قطعه شيرينی ای کرد که من به او داده بودم .

 - فرصت کردم مشخصات خانواده را از روی پرونده مطالعه کنم. سالومه پنج سال و چهار ماهه تنها فرزند يک زوج خوشبخت بود. مادرش فرزانه دبير رياضی با تحصيلات ليسانس و سی ساله و شاغل در دبيرستان های تهران و سعيد مهندس برق با تحصيلات در حد فوق ليسانس، سی و سه ساله ، شاغل در وزارت نيرو و مدير يک شرکت مهندسی خصوصی. شش سال از زندگی زناشويی آنان می گذشت و ظاهرا هم در زندگی و هم در فعاليت اجتماعی و شغلی زوج موفقی به حساب می آمدند .

 - خيلی جدی رو به فرزانه گفتم: تسليت عرض می کنم. خدا صبرتون بده، چطور شد فوت کردند؟

 - فرزانه با چهره ای نالان و در عين حال متعجب گفت: مدتی بود از بيماری رنج می بردند. سرطان سينه ايشون رو از پا درآورد .

 - پس سابقه طولانی داشت؟

 - بله. ده سالی بود که با اون سرمی کردند. قبلا دوبار معالجه شدن، به طوريکه تقريبا خيال همه ما راحت شده بود، اما اين دفعه خيلی سريع پيشرفت کرد و اين بار مادر را از پا درآورد .

 - عبارت آخر با بغض شديد و گريه فرزانه و به تبع او سالومه همراه شد. فرزانه سرش را روی شانه سعيد گذاشته بود و از طرفی سالومه را که به آغوش او پناه برده بود حفظ می کرد و سعيد خيلی متاثر سعی داشت هر دو را در آغوش داشته باشد آنان را نوازش کند .

 - درهمان حال سعيد پرسيد: براش بد نيست که فهميده؟

 - به هيچ وجه، بايد می فهميد. ضمن آن که خودش می دانست. البته درحد حدس و گمان .

 - ثانيه هايی زمان دادم تا همنوايی کنند. بعد : خدا بيامرزتشون. يادشون هميشه به خير. فرزانه کم کم آرام شد و سالومه به تبع مادر در حالتی محزون کم کم آرام شد .

 - ولخرجی کردم و جعبه حاوی شيرينی های شکلاتی را از کشوی ميزم درآوردم و به تعارف جلوی آنها گرفتم .

 - حزن زياد قند خون را پايين می اندازه. لطفا برداريد. فرزانه درحالی که انگار بار سنگينی از روی دوشش برداشته باشند آرام و سبکبال بنظر می رسيد . ظاهرا خيالش از چگونگی اعلان اين مسئله به سالومه راحت شده بود . درمورد شغل و زندگی شان چند سوال پراکنده کردم و به اين وسيله ذهنيت آنها را تا حدی از موضوع اصلی منحرف کردم. در مورد سالومه هم به همين نحو از مدرسه اش و برنامه هاش سوال کردم و او ضمن خوردن شيرينی با رغبت و آب و تاب تمام برايم حرف زد و جواب مرا داد و جلسه مشاوره را همانجا خاتمه شده اعلام کردم و فقط خواستم سعيد يا فرزانه سری به من بزنند تا علاوه بر آنکه از وضعيت سالومه مطلع می شوم، توصيه های لازم نسبت به سالومه در غياب خودش را به خانواده ارائه نمايم .

 - فردا ديگه با سالومه جون کاری ندارين؟

 - فعلا، نه. دلم نمی خواد وقت بازی و درسهاش گرفته شه. بعدا هر وقت خودش درخواست کرد يا دلش برام تنگ شد اونو بيارين پيش من. خداحافظ .

 - فردای آن روز طبق قرار فرزانه خانم آمد .

 - سعيد فکر کرد من بيام بهتره، سالومه رو برده پارک .

 - حال شما چطوره؟ سالومه چه وضعی داره؟

 - خوبيم، راستش منو راحت کردين و از اين بابت خيلی ازتون ممنونم. مرحوم مامانم پريروز صبح فوت شدند و من ضمن تمامی بحران ها و تلخکامی هايی که بايد متحمل می شدم اين نگرانی را هم داشتم که با توجه به شدت علاقه بين مادرم و سالومه حالا اين مسئله رو چطوری حاليش کنم که آسيب نبينه. آيا واقعيت رو بهش بگيم؟ به دروغ بگيم رفته مسافرت؟ اصلا چطوری عنوان کنيم؟ توی مراسم مختلفی که برگزار ميشه اونو شرکت بديم يا نه؟ می ترسيدم يا می ترسيم آسيب روحی ببينه. الان هم اون خيلی متاثره و مدام می پرسه مامان بزرگ کی مياد؟ فکر می کنيد اين وضع تا کی ادامه داره و ما بايد چه کار کنيم؟

 - برای پاسخ به همين سوالات شما بود که خواستم امروز بيايید. سوالاتتون را يادداشت کردم و الان يک به يک به اونها جواب ميدم و دلم ميخواد دقيقا به اونا توجه کنی . بخاطر داشته باش زندگی همه ما انسانها همواره پر از نشاط و شادی نميتونه باشه. به هرحال رنج، مصيبت، از دست دادن، محروميت به شکل ها و اندازه های مختلف در زندگی ما پيش مياد. کودک بد نيست از همان ابتدا کم و بيش با همه نوع مسئله ای تدريجا و برحسب موضوع روبرو شود و تدريجا نيز با آن کنار بيايد. اين که ما از دست دادن و فقدان يک عزيز يا هر رنجش يا محروميتی را بخواهيم از فرزندمان کتمان يا مخفی کنيم، چرا و تا کی؟ پرسيدی آيا بهش بگيم؟

البته که بايد بگيم. هر قدر ديرتر گفته شود دشواری بيشتر ايجاد ميکند. به نظر می رسد مثلا در گفتن فوت مادرتان به سالومه هم تاخير به خرج داديد. خدا را شکر بخير گذشت. معلوم شد حقيقت را می دانسته. البته در قالب حدس و گمان و اين بر اضطراب کودک اضافه می کند. البته چون سالومه از بيماری طولانی مدت مادربزرگش خبر داشت خود به خود انتظار اين خبر غيرمنتظره هم نبود. نشانه های ناگهانی مانند بروز حادثه يا هر نوع از پا افتادگی و مرگ ناگهانی به هرحال برای کودک دشوار و ناگواراست. فوت پدر يا مادر يا هردو، خواهر، برادر، فاميل، حتی حيوانات خانگی همچون سگ، گربه، ماهی اکواريوم، خرگوش، پرنده در قفس. مرگ ناگهانی همه اين موارد می تواند ابهامات زيادی برای کودک ايجاد کند که در صورت عدم رعايت نکاتی ممکن است عامل توهم زايی، ديدن کابوس، بروز افسردگی و حتی ترس مزمن در کودک شود. زيرا کودک برخلاف بزرگسالان هيچ اطلاع دقيقی از سيکل حيات نداشته برايش رعب آور و ابهام آميز جلوه می کند.

بخاطر داشته باشيم هوش کودک تا حدود ده تا دوازده سالگی در مرحله هوش عينی است و اين خود پذيرش مرگ به مفهوم از دنيا رفتن را برای کودک با اندکی دشواری همراه می سازد. در اين گونه مواقع نيز حالت های پدر و مادر و اطرافيان هيچ گاه از ديد تيزبين کودک پنهان نمی ماند. نوع واکنش سايرين، بزرگترها، خصوصا اگر بزرگترهای نزديک مثل مادر يا پدر باشد. رو در رويی کودک با پديده مرگ و نيستی طيف وسيعی را شامل می شود که بايد در مورد نحوه برخوردش با اين پديده در عين حال دقت شود. در وجه اول بايد عرض کنم تحقيقات نشان داده عموما کودکان تا حدود سن هشت سالگی برای مردن و شخص مرده برگشت پذيری قايلند. يعنی نمی توانند قبول کنند که فرد مرده را دوباره هرگز نخواهند ديد و به طورکلی از زندگی آنها حذف شده باشد. بخاطر داشته باشيم ذهن کودک زمينه افزايش شناخت خود از دنيای خارج را تدريجا از خود و با مرکزيت خود آغاز می کند.

بنابراين چه خوب است حتی الامکان کودک خيلی زود با پديده هر مرگ و موقعی که اتفاق افتاده آشنا شوند. با مشکلی محزون و تاثری سبک، اما حتی الامکان با مراسم تدفين و درخاک کردن جسم مرده روبرو نشود.زيرا براش سخت و هول انگيز جلوه می کند. بايد تصوری فانتزی همانند رفتن پيش خدا را برايش جلوه گر کنيم. در آن صورت برايش راحت تر خواهد بود بپذيرد شخص مرده پيش خدا رفته و جايش خوب است. نه آن که جسمش را که تنها موجوديت مورد شناخت کودکان است در زير خاک مدفون نموده و مدعی شويم روحش پيش خدا رفته .بنابراين مرگ مادربزرگ عزيز و محبوب سالومه درصورتی برايش بحران زا خواهد بود که با مراسم تدفين روبرو شود

  - که خوشبختانه سالومه در مراسم تشييع و دفن حضور نداشت .

 - عالی است . حالا سالومه خيلی ساده تر با پديده مرگ آن هم برای مادر بزرگ عزيزش روبرو می شود .

 - پس خوب شد که به او نگفتيم او به مسافرت رفته .

 - دقيقا. دروغ گفتن کار درستی نيست زيرا دير يا زود کودک از سايرين می شنود، آن وقت بی اعتمادی نسبت به والدين در کودک شکل می گيرد .

 - اما اگه شما نبودين ما چطوری می توانستيم موضوع رو با حداقل تنش به او حالی کنيم؟

 - باورکنيد نيازی به من نبود. کافی است موضوع به زبانی ساده به کودک گفته شود و بعد به کودک امکان ابراز و بيان احساس بدهيم .

 - يعنی گريه کند و درموردش حرف بزند؟

 - دقيقا. مکنونات احساسی اش را بايد خالی و «بازنگری» کند و مورد حمايت شما باشد.

 - به اين وضع عادت نمی کند و اين حزن در او مستدام نمی شود؟

 - اينجا ديگر هنر شماست که برای ذهنيت عاطفی او جايگزينی ايجاد کنيد. حتی يک عروسک، خيلی زود مشکل فراموش می شود. ضمنا همانقدر که توصيه می کنيم کودک نبايد شاهد مراسم تدفين و به خاک سپاری باشد، توصيه می کنم در مراسم يادبودی که به مناسبت های ويژه همچون مراسم ختم، مراسم شب هفت، مراسم چهلم و امثالهم برپا می گردد شرکت داده شود. شرکت دادن او در اين مراسم موجب می شود تا با توجه به جو و مطالبی که مطرح می گردد تدريجا واقعيت موضوع را پذيرفته و باور کند .

 - يک ماه بعد فرزانه خانم و آقا سعيد به اتفاق سالومه کوچولو سری به من زدند و همه چيز همان گونه بود که انتظار می رفت .

 چکيده مطلب

 پديده مردن و اينکه چگونه کودک را با اين پديده مواجه نماييم از جمله دغدغه های بزرگ والدين و اولياء کودکان است . کودک خيلی زود به افراد نزديک همچون پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ، خواهر، برادر، عمه، دايی يا حيوانات خانگی نظير گربه، پرنده در قفس، جوجه، مرغ و خروس و حتی ماهی های اکواريوم مانوس شده عميقا به آنها دل می بندد. وقتی به دليلی آن شخص يا حيوان می ميرد کودک گاه به شدت ناراحت شده والدين و اولياء خود را نسبت به شيوه و يا ميزان و شکل مطرح نمودن موضوع به کودک به شدت نگران می کند. با توجه به ويژگی خود محوری در ابتدای کودکی و باور به برگشت پذير بودن فرد متوفی تا حدود سن هشت سالگی چنانچه نکاتی رعايت شود، رودررويی کودک با پديده مرگ شخص يا حيوان مرده مشکل چندانی ايجاد نمی کند. منوط به آن که مردن توسط بزرگترها انکار نشده يا تعبير به سفر رفتن نشود، کودک شاهد مراسم تدفين و به خاک سپاری متوفی نباشد اما در ساير مراسم بزرگداشت شرکت داده شود، همچنين مطلب به لحن و زبانی ساده به کودک منتقل گردد و نهايت آنکه به کودک فرصت ابراز تاسف و بيان احساس داده شود. به خاطر داشته باشيم که ميزان تداوم سوگ در کودک بستگی به ميزان تداوم آن از سوی اطرافيان نزديک خصوصا مادر دارد .

 چه بايد بکنيم و چه نيايد بکنيم؟

واقعيت با زبانی ساده و با مختصری حزن توسط نزديکترين فرد به کودک گفته شود

در مراسم بزرگداشت از متوفی، کودک شرکت داده شود

کودک به بيان و ابراز احساس ترغيب و تشويق شود

ترغيب شود تا رو به آسمان با او حرف بزند و او را دعا کند

 جايگزين احساسی برايش ايجاد شود

  در اين زمينه از کتمان واقعيت و توسل به دروغ اجتناب شود

 از به تاخير انداختن خبر واقعه و حاشا کردن واقعيت اجتناب شود

 حتی المقدور کودک شاهد تدفين و به خاک سپاری متوفی نباشد

 ممانعت از گريستن و ابراز و بيان احساس در کودک نکنيم

 بعدا بر سر قبر متوفی رفتن برای کودک بلامانع است و حکم بنای يادبود را می تواند داشته باشد

 

نویسنذه: شادروان دکتر عباس داورمنش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان پریسا
14 بهمن 92 6:51
سلام صبح شما به خیر. ایشالله همیشه و همه جا خبرهای خوب و شاد باشه و هیچ خونه ایی غم نداشته باشه... ولی به قول شما به هر حال این مساله هم امری اجتناب ناپذیره و پیش مباد... ممنون که این نکته ی مهم رو مطرح کردید.
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز پریسا صبح شما هم به خیر باشه ان شاالله که همینطور باشه
مامان پریسا
14 بهمن 92 6:54
یه سوال برای من پیش اومد... این مساله یعنی توضیحات در مورد مرگ عزیز برای بچه ... از چه سنی میتونه شروع بشه ؟ مثلا طبق این مشاوره از سن 4-5 سالگی؟ اخه برای ما پیش اومده که مثلا ماهی اکواریوم و یا جوجه ایی داشتیم که مرده و ما به پریسا گفتیم که مثلا رفته پیش دوستاش....
یه مامان
پاسخ
سئوال خوبی بود مامان عزیز، توی یک سایتی می خوندم که کودکان هر قدر هم که کم سن و سال باشن یعنی زیر پنج سال نسبت به مرگ بی اطلاع نیستن و در باره اون توی داستان‌ها شنیده‌اند یا در تلویزیون دیده‌اند، یا با حشرات و حیوانات و پرندگان مرده و بی جان برخورد داشتن یا به قول شما حتی ممکنه مرگ یک حیوان خونگی رو تجربه کرده باشن. اونجا گفته بود که حتی کودکان دو ساله هم از مرگ آگاه هستند، اونا نمی تونن مفهوم همیشگی بودن مرگ رو درک کنن و اون رو به عنوان یک اتفاق موقت و قابل برگشت در نظر می گیرن. در سنین 7-10 سالگی کودکان رفته رفته به همیشگی بودن مرگ پی می برن ولی برای خودشون مرگی متصور نمی شون؛ یعنی اینکه فکر می کنند فقط آدمهای پیر می میرن اما در نوجوانی و با آغاز تفکر کامل و همه جانبه، درک افراد از مرگ کامل می شه. با توجه به این نکات شاید بشه گفت که این مطلب برای بچه های کوچکتر هم صادق هست. کاش مرحوم دکتر داورمنش زنده بودن و از خودشون میپرسیدیم خدا رحمتشون کنه، برای شادی روحشون صلواتی بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مریم (مامان روشا)
14 بهمن 92 10:31
سلام صبح به خیر
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز وقت شما هم به خیر و شادی
مریم (مامان روشا)
14 بهمن 92 10:39
خدا آقای داورمنش رو بیامرزه منم از اول به روشا گفتم دایی رفته پیش خدا...الان که بزرگتر شده خیلی سوال میکنه...چرا دایی فوت شده!مگه دایی غذا نمخورد که فوت شده! هرکی تصادف کنه فوت میشه! یه سوال خیلی بامزه ایی که میکنه اینه که میگه اگه یه روز خدایی نکرده خدایی نکرده شما فوت بشید دیگه پیش من نیستید!میگم نه دیگه میرم اون دنیا...دوباره میگه اگه خدایی نکرده خدایی نکرده من فوت بشم اون موقع دوباره پیش هم هستیم ...میگم آره دنیای دیگه دوباره همه پیش هم هستیم انگار تازه معنی مرگ رو فهمیده ...وقتی میریم سر مزار برادرم به عکسش خیره میشه و بغض میکنه...یا قبل از خواب خیلی به فکرش میفته و همش داره ازش سوال میکنه
یه مامان
پاسخ
خدا آقای داورمنش و همه ی رفتگان شما مخصوصا برادر گرامیتون رو بیامرزه و رحمت کنه.نکات دیگه ای هم در این زمینه هست که شاید اگه فرصتی بشه باز هم اونا رو در مدرسه قرار خواهیم داد. از جمله اون نکات که به نظری که شما برامون نوشتید هم مربوط میشه، میتونیم به این موارد اشاره کنیم : « به کودک کمک کنید خاطرات خوب فرد فوت شده را به یاد بیاورد. صحبت از شیرینی با او بودن و اجازه تعریف از گذشته دادن به کودک خیلی آرامش بخش است. دادن یک وسیله از فرد فوت شده به کودک ،برای ایجاد احساس آرامش در او بسیار موثر است:مثلا گردنبند مادر بزرگ را می توان در اتاقش گذاشت. وقتی کودک می‌پرسد «کی‌می‌میریم؟» بهتر است بگویید «کسی نمی‌داند ما چقدر زنده‌ایم، ان شاالله وقتی پیر شدی و نوه‌دار شدی آن وقت بهش فکر می‌کنی.» شاید بپرسد «مامان، تو کی می‌میری؟» این ممکن است والدین را ناراحت کند در حالی که کودک در حال تجربه است و درکی ندارد. در جواب باید بگویید «مامان و بابا قوی و سالم هستند و ان شاالله وقت زیادی پیش تو می‌مانند.» در اینجا نباید اشاره به مرگ شود؛ منظور کودک از این سؤال درباره مفهوم تنهایی است و اينكه او مراقب خود را از دست خواهد داد یا نه. اگر این گونه جواب بدهیم که فرزند عزیزم همه ما روزی می میریم برای کودک مانند این است که بگوییم ما همین امروز می میریم.» امیدواریم این نکات براتون کمک کننده باشن
مامان پریسا
14 بهمن 92 14:23
سلام واسه ی ما که باعث افتخاره. ممنون راستش چندتا نکته هم بود که اماده کردم واسه ی پست بعد ... میذارم اگر به نظرتون خوب بود استفاده کنید.
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز وای خیلی باحال و با مزه بود و به موقع ممنووووووون فردا منتظر این قسمت باشید
مامان شبنم
14 بهمن 92 16:38
سلام جالب بود ....خدا ایشون رو رحمت کنه هر چند که همین مطالب زیبا خودش باقیات صالحاتی برای ایشون به حساب میاد من خودم به شخصه اولین بار در حدود سه سالگی که خانوم همسایه مون فوت کرد با این مساله روبرو شدم البته مادرم برام تعریف کرده که اول همین اشتباه رو کردن و به من گفتن ایشون رفته مسافرت وبعد من از یکی شنیدم و حسابی افسرده شدم ولی بعد مامانم برام توضیح داده و باهاش کنار اومدم ولی خیلی طولانی شده برای همین مامانم با این تجربه بعدها فوت مادربزرگم رو همون اول خیلی ساده برای خواهرم توضیح داد و اون خیلی راحت تر قبول کرد البته به نظرم من رعایت یک سری نکات خیلی ضروریه که متاسفانه اکثرا رعایت نمیشه درسته که در مراسمات نباید بچه ها رو برد ولی خوب گاهی مجبور می شیم مثلا مادربزرگ من که فوت کرد ما توی اطرافیان تقریبا چهار پنج تا بچه داشتیم که هر روز دور هم جمع می شدیم برای همین بزرگترها سعی می کردن اروم گریه کنن یا همدیگه رو تسلی بدن حتی در حضور بچه ها عادی بودن و یه ریزه می خندیدن یعنی فضا برای بچه ها جوری بود که حس نمی کردن اینجا عزاداری هست یه خاطره جالب هم از این قضیه دارم پدربزرگم به فاصله کمی از مادربزرگم فوت کردند حدود شش ماه یادمه در مراسم ایشون یکی از بچه ها به خواهر من که حدودا همسن بودن میگفت یه اسباب بازی جدید خریدم حالا واسه نفر بعدی که مرد اومدیم اینجا برات میارم ببینی برای یکی از بستگان تعریف کردم می گفت خوبه معلومه موفق بودید بچه ها رو از اون فضا دور نگه دارید .... خدا انشاالله به همه مامانا و خانواده هاشون عمر با عزت بده
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز شبنم خدا رحمتشون کنه. بله همینطوره، اینها ان شاالله باقیات الصالحاتی خواهد بود براشون ممنون از نظری که وقت گذاشتید و برامون نوشتید، خدا همه ی رفتگانتون رو رحمت کنه و بیامرزه ان شاالله. تجربه های خوبی بودن و اون آخریش که دیگه خیلی بامزه بود، از دست این بچه ها
مریم (مامان روشا)
15 بهمن 92 10:13
اتفاقا روشا این سوالها کرده منم جواب دادم...براش از خاطرات برادرم میگم...برادرم به خاطر روشا خیلی خونه ی ما میومد ولی روشا خیلی کوچیک بود واسه همین به اون صورت چیزی یادش نیست...
یه مامان
پاسخ
کار خوبی میکنید که از خاطراتشون براش میگید، من هم یه عمو داشتم که وقتی بچه بودم شهید شدن، یادمه همیشه یادآوری خاطراتشون و لحظه هایی که با ما بازی میکردن رو دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم
مامان یاسمن و محمد پارسا
15 بهمن 92 21:33
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز ممنون از حضورتون
یک عدد مامان
20 بهمن 92 23:47
سلـــــــــــام چه خوب که الان دیدم اگه یه هفته قبل دیده بودم هیچی دیگه! اون دو مثقال طاقتم بخار میشد میپرید! والا بخدا
یه مامان
پاسخ
به به ! سلام یک عدد مامانِ مهربون احوال مامانِ عزیزتون چطوره؟ خوشحالیم از اینکه دوباره می بینیمتون. آره والاح! ان شاءالله خدا سلامتی بده به عزیزاتون