مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

زنگ تفریح!

  پدر: بچه جان! کار کردن را از این مورچه ها یاد بگیر. بیچاره ها دائماً کار می کنند و یک روز هم تفریح و استراحت ندارند . بچه: پس باباجون! چطور روزهای جمعه که ما می رویم گردش، آن ها هم آمده اند؟ ...
10 مرداد 1390

زنگ تفریح!

بدون شرح از نوع نی نی شگفت انگیز! height="300" width="300" classid="clsid:6BF52A52-394A-11D3-B153-00C04F79FAA6">height="165" width="135 " name="WMP1"> دانلود    (حجم: 542kb - نوع فایل :flv) ...
4 مرداد 1390

زنگ تفریح!

معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.» دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.» دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه» ...
31 تير 1390

زنگ تفریح!

  پدر: پسرم این گلها را از کجا آوردی؟ پسر: از خونه همسایه. پدر: اون میدونه که تو گلهاشونو چیدی؟ پسر: پس چی که میدونه، تا همین دم در داشت دنبالم میدوید ...
25 تير 1390

زنگ تفریح!

  پدره از بچه اش می پرسه میدونی اگه ۱۰ تا کله و ۴۰ تا پاچه را با هم بریزی تو یه دونه دیگ، از کجا باید بفهمیم کدوم پاچه مال کودوم کله است؟ بچه میگه اینکه کاری نداره کف پاش رو قلقلک میدی میبینی هر کله ای خندید معلوم میشه پاچه مال اون بوده !! ...
17 تير 1390

زنگ تفریح!

یک خانومی گربه ای داشت که خیلی زیادی بهش توجه می کرد شوهرش برای اینکه از شر گربه راحت بشه یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و چهار تا خیابون اون طرف تر ولش می کنه . وقتی برمیگرده خونه میبینه گربه زودتر از اون رسیده خونه! این کار رو چند بار دیگه هم تکرار می کنه اما نتیجه نمی گیره... یه روز گربه رو برمیداره و میذاره تو ماشین بعد از گذشتن از چندتا بلوار و پل و رودخانه و... گربه رو پرت می کنه بیرون یک ساعت بعد زنگ میزنه خونه؛ همسرش گوشی رو برمیداره... ازش میپرسه اون گربه ی عزیزت الان خونه اس؟ همسرش میگه آره، چطور مگه؟ میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!... ...
14 تير 1390

زنگ تفریح!

معلم انشاء به بچه ها میگه موضوع انشاء این دفعه اینه که: اگر مدیرعامل بودید چه میکردید؟ بعد میبینه همه تند و تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن بجز یک نفر که نشسته و داره از پنجره بیرون رو تماشا می کنه، معلم ازش میپرسه: چرا تو هیچی نمی نویسی؟ بچه میگه: منتظرم تا منشی ام بیاد ...
8 تير 1390