مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

تجربه موفق 28؛ کابینت کودک من!

هر وقت تو آشپزخونه کاری انجام میدادم مدام دور دست و پام میچرخید و یا سراغ کابینت ها می رفت و از اونجاییکه به دلیل محدودیت فضا مجبور بودم لیوانها رو توی کابینت پایین بذارم هر بار سر کابینت رفتن دختری منجر میشد به شکستن ظرفی لیوانی یا چیزی... ناقص شدن سرویس ها فدای یه تار موش، خطری که بعد از شکستن ها براش پیش می اومد منو خیلی نگران کرده بود و روش های بستن کابینت و چسب کاری هم اصولا با کشف روش باز کردن توسط دخملی به شکست منتهی میشد و هم اینکه احساس میکردم با این کار دارم یه محدودیت زیادی براش ایجاد میکنم و به خاطر همینه که به در و دیوار میزنه تا راهی برای باز کردن اونا پیدا کنه. براش اسباب بازیهاش رو می آوردم توی آشپزخونه تا باها...
15 آذر 1393

تجربه موفق 27؛ پروژه ی از شیرگرفتن

اعتراف می کنم که تا آن لحظه از عمرم، لحظه ای به باشکوهیِ اون رو تجربه نکرده بودم. اولین لحظه ِ شیر دادن به فرزندم رو می گم. با اینکه اصلا نگاهم نمی کرد و فقط شیر می خورد باز هم حس خوبی داشتم؛ این ماجرا تا چند ماه آینده به یه پروسه ی دوست داشتنی تر تبدیل شد، اون زمانی که موقع شیرخوردن با چشماش توی چشام خیره می شد و وقتی نگاهش رو رمزگشایی می کردم، کلی احساس خوب دیگه می ریخت توی قلبم و منو کلی خوشحال می کرد . .. و چنان این پروسه منو غرق خودش می کرد که اصلا ساعت ها و زمان برام تعریف دیگه ای داشت، ساعت 2 نیمه و 8 صبح نداشت؛ فقط مهم این بود که دخترم رو با شیره ی وجودم به آرامش می رسوندم، و البته کلی هم انرژزی خوب و قشنگ به خودم می رسید....
21 آبان 1393

تجربه موفق 26؛ جداکردن اتاق خواب

چه موقع بهتره اتاق خواب بچه ها رو جدا کرد؟ چه روشی رو باید اتخاذ کنیم تا این پروژه به شکست منتهی نشه؟ یک تجربه ی جداسازی رو با هم بخونیم... 22 ماهه بود و من تصمیم داشتم تا از ماه بعد شروع کنم و کم کم و تدریجی دخترم رو از شیر بگیرم. ولی می دونستم که باید بین هر پروژه ای که می خوایم برا بچه ها اجرا کنیم حداقل بیست روز و یا یک ماهی فاصله باشه تا بهتر بتونن با تغییرات کنار بیان و اونها رو قبول کنند و توی روحیه اشون اثر بدی نذاره. از طرفی دخترم شدیدا به شیر خوردن وابسته بود و با دیدن جای من توی تخت یادش می افتاد که شیر بخوره، کافی بود من رو توی همون جایگاه همیشگی ببینه که نسشتم، حتی اگه سیر بود هم به هوس می افت...
1 مهر 1393

تجربه های خواباندن کودکانمان

خیلی وقته که می خوایم یه پست درباره ی خواب بذاریم و از همه ی شما مامانهای خوب بپرسیم که چه جوری بچه هاتون رو خواب می کنید؟ هر کدوم از شما ممکنه یک یا چند روش برای خوابوندن بچه هاتون داشته باشید و توی شرایط مختلف از اون استفاده کنید. درخواست ما از شما اینه که اون روش ها رو در صورت امکان همراه با توضیح برامون بنویسید تا با یه جمع بندی، بتونیم از تجربیات هم استفاده کنیم. منتظر تجربیات قشنگتون هستیم... ...
23 شهريور 1393

تجربه موفق 25؛ زیربارِ خواب رفتن

خیلی خوابش میومد و از اون شب هایی که با زور می خواست خودش رو بیدار نگه داره. چشاش رو از زور خواب محکم با دستش می مالید و اصرار به بیدار ماندن داشت. می دانستم کافیست چند دقیقه ای رو روی متکا دوام بیاره تا خوابش ببره.       -           میخوای برات قصه بگم تا خوابت ببره؟ -           نه، میخوام بازی کنم. -           میخوای برات لالایی بخونم؟ -           نه، بازی مامانم، لطفا بازی کنیم. - ...
17 شهريور 1393

تجربه موفق24؛ پانتومیم قرآنی

سوره ی «تبت یدا» رو براش می خوندم، نمیدونم چرا آیه «وامراته حماله الحطب» رو هی یادش می رفت. منم برای اینکه یادش نره، گفتم وقتی به اون آیه می رسیم یه نشونه ای براش در نظر بگیرم که با دیدن اون نشانه یادش یبافته که اون آیه رو بخونه. سوره ی «تبت یدا» رو براش می خوندم، نمیدونم چرا آیه «وامراته حماله الحطب» رو هی یادش می رفت. منم برای اینکه یادش نره، گفتم وقتی به اون آیه می رسیم یه نشونه ای براش در نظر بگیرم که با دیدن اون نشانه یادش یبافته که اون آیه رو بخونه. به خاطر همین خودم شروع کردم به خوندن تبت یدا و وقتی رسیدم به وامراته... به شکل یه پیرزن خمیده در اومدم که روی کمرم بار هست و دارم ب...
2 شهريور 1393

تجربه موفق 23؛ سلام مسواک

یکی از معضل هایی که باهاش روبه رو بودم مسواک نزدن دختر دوساله ام بود. اصلا زیر بار نمی رفت که مسواک رو ببره سمت دهنش. تا اینکه با راهنمایی ِ خواهرِ خودم، مامان علی آقا ، داستان «کِرم دندونِ مهربون و کوچولو» رو براش تعریف کردم و الان در اوج احساس رضایت از این فرآیند، براتون این قصه رو با قبل و بعد وقایع اتفاقیه می نویسم... فاز اول (تعریف کردن قصه): بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود. زیر گنبود کبود یه کرم دندون مهربون و کوچولو بود که چشماش خوب جایی رو نمی دید... (دوستان عزیز! قضیه ی مهربون بودن کرم دندون که روشنه ان شاءالله ؟!) این کرم دندون اومده بود خونه ...
25 مرداد 1393

تجربه ی موفق 22 ؛ مراقبت از کتاب های کودکم

سعی کردم از وقتی نوزاد بود براش کتاب بخونم و عکس هاش رو بهش نشون بدم، گاهی کتاب رو از دستم چنگ میزد و صاف میبرد توی دهنش یا با دستای کوچیکش مچاله اش میکرد و یا موقع ورق زدن اون رو پاره میکرد... سعی کردم از وقتی نوزاد بود براش کتاب بخونم و عکس هاش رو بهش نشون بدم، گاهی کتاب رو از دستم چنگ میزد و صاف میبرد توی دهنش یا با دستای کوچیکش مچاله اش میکرد و یا موقع ورق زدن اون رو پاره میکرد. خیلی از کتاب هاش مچاله شده و چسب خورده شده بود و این زیاد برام خوشایند نبود!... از طرفی هم دوست نداشتم کتاب رو از دستش بگیرم و مانع از انس و علاقه اش به کتاب بشم چون میدونستم اگه کتاب رو از دستش بگیرم اون هم همین کار رو یاد میگیره و کتاب رو از...
24 تير 1393

تجربه ی موفق 21، اندازه ها

تجربه ی موفق امروز رو از زبون مامانِ عزیز مونس، از وبلاگ « گوشه » با هم می خونیم، برای خیلی از وقتها می تونه مثمرثمر باشه، ممنونیم مامانِ عزیز مونس جان ... یکی از ویژگیهای بچه‌ها در تعامل با والدینشان این است که تا جایی که امکان داشته باشد، توقع دارند !  یعنی تا جایی که والدین به آنها اجازه‌ی خواستن بدهند، و به درخواست‌هایشان پاسخ مثبت بدهند، بچه‌ها به درخواست‌ها ادامه خواهند داد. (شاید این نکته قابل تعمیم به سایر آدم‌هایی که با ما وابستگی عاطفی دارند، هم باشد. مثل همسر، والدین، دوستان ...) نه گفتن به کسی که به دلت نزدیک است، کار بسیار سختی است. بخصوص وقتی از او بی&...
15 تير 1393