تجربه موفق 28؛ کابینت کودک من!
هر وقت تو آشپزخونه کاری انجام میدادم مدام دور دست و پام میچرخید و یا سراغ کابینت ها می رفت و از اونجاییکه به دلیل محدودیت فضا مجبور بودم لیوانها رو توی کابینت پایین بذارم هر بار سر کابینت رفتن دختری منجر میشد به شکستن ظرفی لیوانی یا چیزی... ناقص شدن سرویس ها فدای یه تار موش، خطری که بعد از شکستن ها براش پیش می اومد منو خیلی نگران کرده بود و روش های بستن کابینت و چسب کاری هم اصولا با کشف روش باز کردن توسط دخملی به شکست منتهی میشد و هم اینکه احساس میکردم با این کار دارم یه محدودیت زیادی براش ایجاد میکنم و به خاطر همینه که به در و دیوار میزنه تا راهی برای باز کردن اونا پیدا کنه. براش اسباب بازیهاش رو می آوردم توی آشپزخونه تا باها...