مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت دوم

نمى   ‏دانم بدن پيامبر دفن شده است  یا نه...  چرا مردم ، اين قدر بى ‏وفا شده‏ اند؟ اينها كه تا ديروز احترام زيادى به پيامبر مى ‏گذاشتند، چرا امروز نمى ‏خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟...   همسفرم! بيا ، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم  ...   نمى ‏دانم بدن پيامبر دفن شده است یا نه... چرا مردم ، اين قدر بى ‏وفا شده‏ اند؟ اينها كه تا ديروز احترام زيادى به پيامبر مى ‏گذاشتند، چرا امروز نمى ‏خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟   همسفرم ! بيا ، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم  . نگاه كن ، على ‏عليه السلام ، بدن پيامبر را ...
21 فروردين 1391

از غروب تا غروب؛ قسمت اول

  شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو به شما مامان های عزیز تسلیت می گیم   مى‏خواهم تو را به سفرى هفتاد و پنج روزه ببرم ، مى‏دانم كه مى‏خواهى بدانى كه اين سفر به كجا خواهد بود و چرا هفتاد و پنج روز است   .   حتماً شنيده ‏اى كه فاصله وفات پيامبرصلى الله عليه و آله وسلم تا شهادت حضرت فاطمه‏ عليها السلام فقط هفتاد و پنج روز طول كشيد   .   تو بايد از حوادثى كه در اين مدّت در شهر مدينه روى داده است ، خبر داشته باشى   . به راستى چگونه شد كه مردم  مدينه، عهد و پيمان خود را شكستند و مظلوميّت دختر پيامبر را رقم زدند ؟ ...
17 فروردين 1391

با کاروان عشق؛ قسمت شصتم ( آخرین قسمت)

امام می خواهد برای مردم سخن بگوید، همه ی مردم ساکت می شوند. این سفر دارد به پایان می رسد، باید چکیده و خلاصه ی این سفر برای تاریخ ثبت شود... چه قیامتی برپا شده است، نعمان وارد خیمه ی امام سجاد علیه السلام می شود، امام را می بیند در حالی که اشک می ریزد و دستمالی در دست دارد و اشک چشم خود را پاک می کند. مردم به خدمت او می رسند و به او تسلیت می گویند، صدای گریه و ناله از هر سو بلند است. امام می خواهد برای مردم سخن بگوید، همه ی مردم ساکت می شوند. این سفر دارد به پایان می رسد، باید چکیده و خلاصه ی این سفر برای تاریخ ثبت شود: « من خدا را به خاطر سختی های بزرگ و مصیبت های دردناک و بلاهای سخت شکر و سپاس می گویم.&...
28 اسفند 1390

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و نهم

نعمان همراه کاروان می آید، یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آن ها را منزل دهد. آن ها از نعمان می خواهند که به سوی کربلا بروند .  نعمان مقداری فکر می کند و سرانجام دستور می دهد کاروان مسیر خود را به سوی عراق تغییر دهد... کاروان به حرکت خود ادامه می دهد، مهتاب بیابان را روشن کرده است. هنوز از شام فاصله ی زیادی نگرفته ایم، نعمان همراه کاروان می آید، یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آن ها را منزل دهد. -   ای نعمان! آیا می شود ما را به سوی عراق ببری؟ - عراق برای چه؟ ما قرار بود به سوی مدینه برویم. - ما می خواهیم به کرب...
25 اسفند 1390

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و هشتم

یزید می داند که دیگر ماندن اسیران در شام به صلاح او نیست، هرچه آن ها بیشتر بمانند خطر بیشتری حکومت او را تهدید می کند. اکنون باید آن ها را از شام دور کرد و به مدینه فرستاد... یزید می داند که دیگر ماندن اسیران در شام به صلاح او نیست، هرچه آن ها بیشتر بمانند خطر بیشتری حکومت او را تهدید می کند. اکنون باید آن ها را از شام دور کرد و به مدینه فرستاد. برای همین امام سجاد علیه السلام را به حضور می طلبد و به او می گوید: « ای فرزند حسین! اگر می خواهی می توانی در شام، پیش من بمانی و اگر هم بخواهی به مدینه بروی دستور می دهم تا مقدمات سفر را برایت آماده کنند.» امام بازگشت به مدینه را انتخاب می کند؛ یزد دستور می د...
22 اسفند 1390

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و هفتم

به یزید خبر می رسد که بعضی از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهی به برخی از واقعیت ها، نظرشان در مورد او عوض شده است و به دنبال این هستند تا واقعیت را بفهمند.  پس زمان آن رسیده است که یزید برای فریب دادن و خام کردن آن ها کاری بکند...   به یزید خبر می رسد که بعضی از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهی به برخی از واقعیت ها، نظرشان در مورد او عوض شده است و به دنبال این هستند تا واقعیت را بفهمند. پس زمان آن رسیده است که یزید برای فریب دادن و خام کردن آن ها کاری بکند. فکری به ذهن او می رسد. او یکی از سخنرانان شام را می طلبد و از او می خواهد که یک متن سخنرانی بسیار عالی تهیه کند و در آن تا آن جا که می تواند خوبی...
20 اسفند 1390

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و ششم

  نيمه شب، دختر كوچك امام حسين ‏عليه السلام از خواب بيدار مى ‏شود، گمان مى‏ كنم نام او رقيّه است. ا و با گريه مى‏ گويد: «من الآن پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟»... امشب، سكينه، دختر امام حسين عليه السلام، رؤيايى مى ‏بيند : محملى از نور بر زمين فرود مى ‏آيد. بانويى از آن پياده مى ‏شود كه دست بر سر دارد و گريه مى‏ كند. خدايا! آن بانو كيست كه به ديدن ما آمده است؟  -  شما كيستى كه به ديدن اسيران آمده ‏اى؟  -  دخترم، مرا نمى ‏شناسى؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم .   سكينه تا اين را مى ‏شنود، در آغ...
16 اسفند 1390

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و پنجم

اين‏جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند.  نوازندگان مى ‏نوازند و رقّاصان مى‏ رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين‏ عليه السلام مى‏ زند و خنده مستانه مى‏ كند و شعر مى‏ خواند ... اين‏جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند .   سربازان، سر امام حسين ‏عليه السلام را داخل قصر مى ‏برند. يزيد دستور مى ‏دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند .   همه در حال نوشيدن شراب هست...
14 اسفند 1390

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و چهارم

در شهر شام چه خبر است؟!  همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده‏ اند.  نگاه كن! شهر را آذين بسته‏ اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى ‏زنند و آواز مى‏ خوانند ... در شهر شام چه خبر است؟   همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده‏ اند .   نگاه كن! شهر را آذين بسته‏ اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى ‏زنند و آواز مى‏ خوانند .   مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب هستند، يكى از آنها از مردى سؤال مى ‏كند :  -  چه خبر شده است كه شما اين‏قدر خوشحاليد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟  -  مگر خبر...
10 اسفند 1390