مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت دهم

حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار  ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟ بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن! ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟ ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.  ابن ملج...
7 مرداد 1392

شوق وصال؛ قسمت نهم

 امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر...  شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است. در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او؛ شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند. اكنون على(ع) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر شب على(ع)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است. اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منت...
5 مرداد 1392

شوق وصال؛ قسمت هشتم

ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند ... نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم . او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع) با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود . همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) ...
4 مرداد 1392

شوق وصال؛ قسمت هفتم

  اگه یادتون باشه پارسال اوایل تیرماه بود که با هم یک «یاعلی» گفتیم، اما...   تصمیم داشتیم تا شب های قدر سال قبل مجموعه ی شوق وصال رو به سرانجام برسونیم! مجموعه ای که شش قسمتش رو هم براتون نوشتیم و بعد از اون با به دنیا اومدن کوچولوها رها شد و البته کسی هم سراغی ازش نگرفت!... امسال تصمیم گرفتیم «یاعلی» که سال قبل ناتمام گذاشتیم رو با قدرت بیشتری بگیم و این مجموعه رو با همراهی شما مامان های خوب به پایان برسونیم تا ان شاالله شب های قدر رو با معرفت بیشتری درک کنیم. امیدواریم که مامان های عزیز مثل همیشه همراهیمون کنن. اگه قسمت های قبل رو فراموش کردید یا جدیدا به جمع مامان های مدرسه پیوستید می تونید از طر...
31 تير 1392

شوق وصال؛ قسمت ششم

صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کرده ای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی! صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کرده ای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی! خواب به چشمت نمی آید، آرام و قرار نداری، معلوم است هر کس خاطرخواه شود دیگر روی آرامش را نمی بیند، «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». صبح زود به سوی خانه قطام می روی و با او سخن می گویی. خدا من! تو به او قول می دهی که هر سه شرط را انجام بدهی! چگونه باور کنم؟ مرد! تو دیوانه شده ای؟ چه می خواهی...
28 مرداد 1391

شوق وصال؛ قسمت پنجم

شب شده است    و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قطام در حیاط زیر نور مهتاب نشسته ای تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است...   شب شده است   و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قطام در حیاط زیر نور مهتاب نشسته ای تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است. صدای شیهه اسب تو به گوش می رسد قطام این را بهانه می کند و می پرسد: -           ابن ملجم! تو از کجا می آمدی؟ -           عزیز دلم! من از سرزمین نهروان می آمدم. من خبر پیروزی را برای ...
3 مرداد 1391

شوق وصال؛ قسمت چهارم

مرادی همان طور که سوار بر اسب است وارد کوچه ای می شود، اما ای کاش او هرگز وارد این کوچه نمی شد. او نمی داند که این کوچه مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد. خدای من! چه دختر زیبایی!...   این صدای مرادی است که در کوچه های کوفه به گوش می رسد: ای مردم! امام و مولای ما در این جنگ پیروز شد و خوارج به سزای کردار زشت خود رسیدند. شادی کنید و جشن بگیرید! مردم کوفه از خانه های خود بیرون می آیند، مرادی را می بینند که سوار بر اسب در کوچه ها می چرخد. ساعتی می گذرد، دیگر صدای مرادی گرفته است، او تمام این مدت فریاد زده و اکنون تشنه شده است، کاش کسی ظرف آبی به او می داد! او با خود فکر می کند که خوب است برای استراحت به خانه یکی ا...
27 تير 1391

شوق وصال؛‌ قسمت سوم

از من سوال می کنی خوارج چه کسانی هستند؟ چه می گویند؟ چرا این چنین جنایت می کنند؟ داستان آن ها خیلی طولانی است. باید برایت از جنگ صفین بگویم...   -           اسم تو چیست؟ کجا می روی؟ -           من ابن خبّاب هستم و به سوی شهر خود می روم. -           ابن خبّاب! این چیست که همراه خود داری؟ -           قرآن، کتاب خداست. -           آیا تو علی را رهبر خود می دانی؟ ...
19 تير 1391

شوق وصال؛ قسمت دوم

  چند روز قبل نامه رساني از شهر كوفه به یمن آمد و نامه ي علي عليه السلام را آورد در آن نامه، علي عليه السلام   از مردم يمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماينده ي خود به كوفه بفرستند تا وفاداري خود را نسبت به حكومت او نشان داده و با او تجديد پيمان كنند . آنها بايد افرادي را انتخاب كنند كه شجاع و دلاور و مومن باشند. اين ده نفر بايد مايه ي آبروي آنها در طول تاريخ باشند . در بین این ده نفر جوانی به نام آقای مرادی وجود دارد . مرادي مردي مومن و بسيار با صفاست. همه اورا مي شناسند. بي دليل كه اورا انتخاب نكرده اند. نمي شود كه فقط ريش سفيدها انتخاب شوند !... کاروان انتخاب شده در راه است و به سوی کوفه در حرکت است...
11 تير 1391