خاطره نوشت مادرانه4؛ روزهای بی بازگشت
چند وقت پیش در جمعی نشسته بودیم. از دوستم که یک ماه از شروع مادری ش می گذشت پرسیدیم اوضاع و احوال چطور است؟ او گفت: «خوب است. فقط چند وقت است نمازهای با حال نمی خوانم.» جوری گفت که انگار امیدوار است زودتر، بتواند دوباره نماز با حال بخواند... این حرف، برای ما که چند سالی از بچه دار شدن مان می گذشت غریبه نبود. نه فقط نماز با حال، بلکه یک رستوران رفتنی که به آدم بچسبد. بتوانی بدون اینکه بچه ای جیشش بگیرد، ظرف سالاد را برگرداند، مدام از صندلی پایین بپرد و دلش بخواهد از این طرف به آن طرف بدود، دو قاشق غذا با آرامش بخوری. با آرامش! نه فقط نماز با حال، تو بگو یک ساعت خواب راحت عصر گاهی، بدون دغد...